بی‌‌تفاوتی‌ شبیه سرماست.
از بافت‌های سطحی پوست آغاز می‌شود و در اعماقِ حفره‌ی سینه‌ات جای دنجی برای خودش پیدا می‌‌کند تا سرِ فرصت دور قلبت تار بزند.
تا سر فرصت پیچک وار دورِ ساق‌های پا بپیچد و جوانه‌هایش را در پاشنه‌ها فرو کند.
تا سر فرصت در رگ‌های دستانت ریشه بدواند در بستر ناخن‌ها بتابد.دلتن
تا میلِ نوازش را در انگشتانت بخشکاند.
تا پلک‌ها را بر عشق به دنیا ببندی.
رویت را از آدم‌ها بگردانی نفسِ عمیقی بکشی و برای همیشه بروی...
و زمستانی که در وجودِ من چهار نعل می‌تاخت آمده بود تا هرگز نرود...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.