من چیزهای زیادی از دست داده ام
هیچ کدامشان
مثل از دست دادن تو نبود
گاهی یک رفتن
تمامت را با خود میبرد
و تو تا آخر عمر
در به در دنبال خودت میگردی
از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت
از دوست بهخیر آمد و از ما بهسلامت
حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش
با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت
از عشق حذر کن که بُود ماحصلِ عشق
خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت
طی شد ز جهان چشمهی خضر و دم عیسی
ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت...
#ملک_الشعرای_بهار
دیـگـر زیـاد پـای تو مـانـدن صـلاح نـیسـت
این قصه را به طول کشاندن صلاح نیست
ایـن را بـدان به راه تـو دولا و خـم شـده
دیگر شتر سواری و راندن صلاح نیست
روزی صـلاح بـودی و ایـن ارتـبـاط را
حالا به انتها نرساندن صلاح نیست
هـمـراه خـاطرات؛ تـو را خـاک مـیکـنـم
بر این مزار فاتحه خواندن صلاح نیست
یک عالمه بدی و...صد افسوس بیش از این
شرح تـو را بـه شـعر نـشانـدن صـلاح نـیـست
علی باقری
اینک تو کجا هستی ای یار من!
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی؟
آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی و آیا به ضعف و خواری من مینگری و از شکیباییام آگاهی؟؟
کجا هستی ای زندگی من!
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت.
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم.
کجا هستی ای عشق من ؟؟
آه !!!
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم!
"مناجات از کتاب اشکی و لبخندی ، خلیل جبران"
گرم است هر دو روی این بالش
دومین شمع رو به زوال است
در گوش من فریاد بی پایان کلاغهای سیاه،
تمام شب چشمهای باز بیخواب
و حالا دیگر بسیار دیر است برای حتا به خواب فکر کردن
و مرا تاب سپیدی این پرده نیست
صبح بخیر... صبح.
"آنا آخماتووا"
مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند.
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام.
"پل الوار"
ترجمه: جواد فرید
اگر روزی
بمیرم
تمام کتاب
هایی را که دوست دارم
با خودم
خواهم برد
قبرم را از
عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد
و خوشحال از
اینکه اتاق کوچکی دارم
بی آنکه از
آینده وحشتی داشته باشم
دراز می کشم
سیگاری روشن
می کنم
و به خاطر
همه دخترانی که دوست داشتم در آغوش بگیرم
گریه خواهم
کرد
اما درون هر
لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است
ترس از اینکه
صبح زود کسی
شانه ات را تکان بدهد و بگوید:
_ بلند شو سابیر!
باید برویم سر کار…
"سابیر هاکا"
حرفت قبول! لایق خوبی نبودهام!
وقتی بدم! موافق خوبی نبودهام!
عذرای پاکدامن اشعــــار آبـــیام
من را ببخش وامق خوبی نبودهام
فهمیدی اینکه خندهی تلخم تصنعی است؟
الحـــق کـــــه من منافـق خوبـــــی نبودهام!
این بادها به کهنگیام طعنه میزنند
من بادبان قایــــق خوبـــــــی نبودهام
من هیچوقت شاعر خوبی نمیشوم!
من هیچوقت خالــــق خوبـی نبودهام!
فهمیدم اینکه فلسفهی من شکستن است
هـرگـــــز دچـــــــار منطق خوبــــــی نبودهام
حرفت قبول! هر چه که گفتی قبول! آه…
اما نگو کـــــه عاشق خوبـــــــی نبودهام
امیر مرزبان
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه روبرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او ….
ایرج زبردست