پس به نام زندگی هرگز نگو هرگز

سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز


پل الوار

دلبستگی، جنگلی‌ست که پیوند می‌دهد

دلبستگی، جنگلی‌ست که پیوند می‌دهد
زمین را به آسمان
و آسمان را به شب
به شبی که در تدارک یک روز بی انتهاست ..

پل الوار

خواب دیدم ما را

خواب دیدم ما را
بُریدند و به کارخانه‌ء چوب‌بری بردند!
آن‌که عاشق بود پنجره شد،
آن‌که بی‌رحم، چوبه‌ء دار،
از من اما دری ساختند
برای گذشتن ...!

پل_الوآر

امروز صبح خبر خوشی می رسد تو خوابِ مرا دیده ای...

امروز صبح
خبر خوشی می رسد
تو خوابِ مرا دیده ای...

خبر خوشی می رسد
تو خوابِ مرا دیده ای...

ساحل دریا پر از گودال است

ساحل دریا پر از گودال است
جنگل پر از درختانی که دلباخته‌ی پرندگانند
برف بر قله‌ها آب می‌شود
شکوفه‌های سیب آنچنان می‌درخشند

که خورشید شرمنده می‌شود
شب
روز زمستانی است
در روزگاری گزنده
من در کنار تو
ای زلال زیبارو 
شاهد این شکفتنم
شب برای ما وجود ندارد
هیچ زوالی بر ما چیره نیست
تو سرما را دوست نداری
حق بابهار ِ ماست!

"پل الوار"

مرا نمی ‌توان شناخت

مرا نمی ‌توان شناخت

بهتر از آنکه تو شناخته‌ ای

چشمان تو

که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم

به روشنایی های انسانی من

سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند

چشمان تو

که در آن ها به سیر و سفر می پردازم

به جان جاده ها

احساسی بیگانه از زمین می بخشند.

چشمانت

که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند

آن نیستند که خود می پنداشتند

تو را نمی توان شناخت

بهتر از آنکه من شناخته ام.

 

"پل الوار"

ترجمه: جواد فرید

می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم

تو را نگاه می کنم

خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!

بیدار شو

با قلب و سر رنگین خود

بد‌شگونی شب را بگیر

تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود

زورق ها در آب های کم عمقند...

خلاصه کنم: دریا بی عشق سرد است!

جهان این گونه آغاز می شود:

موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند

(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی

و خواب را فرا می خوانی)

بیدار شو تا از پی ات روان شوم

تنم بی تاب تعقیب توست!

می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم

از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب

می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم

 

"پل الوار"