به اطراف خود گام بر‌می‌دارم

به اطراف خود گام بر‌می‌دارم

لمس می‌کنم

می‌بویم

می‌شنوم

در پسِ هر قدمی که بر‌می‌دارم

هر ثانیه پژواک تنهایی من است.
یانیس ریتسوس

زن پنجره را گشود

زن پنجره را گشود
باد با هجومی موهایش را
چون دو پرنده
بر شانه‌اش نشاند
پنجره را بست
دو پرنده بر روی میز بودند
خیره در او
سرش را پایین آورد
در میانشان جاداد وآرام گریست...

صبح زن کرکره‌ها را گشود

صبح
زن کرکره‌ها را گشود
شمدها را فراز درگاه آویخت
روز را دید
یک پرنده یک‌راست توی چشمش نگریست
تنهام ، زیر لب چنین گفت
زنده‌ام ، توی اتاق آمد
آینه هم پنجره‌ای‌ست
اگر از آن بپرم در آغوش خودم می‌افتم...

توده اى کوچک

توده اى کوچک
بى شمشیر و بى گلوله مى جنگد
براى نان همه
براى نور و براى سرود.
در گلو پنهان مى کند
فریادهاى شادى و دردش را،
چرا که اگر دهان بگشاید
صخره ها از هم بخواهد شکافت.

یانیس_ریتسوس
ترجمه: احمد_شاملو

وقتی کنار پنجره می ایستی و

وقتی کنار پنجره می ایستی و
به دور دست های غروب چشم میدوزی
تو در اتاقت ناخدای تمام کشتی ها می شوی ...

چهره ات در برگ ها نهان بود

چهره ات در برگ ها نهان بود
برگ ها را یکان یکان چیدم
تا به کنارت بیایم
آخرین برگ را که چیدم
رفته بودی
آنگاه از برگ های چیده شده
گل تاجی بافتم
کسی را نداشتم تا به او بدهم آن را
بر تارک خود آویختمش

« شاعر : یانیس ریتسوس »