حکایت

...و داستان غم انگیزی است:

دستی که داس برداشت

همان دستی است

که یک روز

در خواب های مزرعه گندم کاشت.


"گروس عبدالملکیان"

کسی که نیست کسی که هست را...

احساس میکنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پا در می آورد
(گروس عبدالملکیان)

و زندگی آن‌قدر کوچک شد

و زندگی آن‌قدر کوچک شد
تا در چاله‌ای که بارها از آن پریده بودیم

افتادیم


"گروس عبدالملکیان"

دستان من نمی توانند

دستانِ من نمی‌توانند
نه نمی‌توانند
هرگز این سیب را
عادلانه قسمت کنند
تو
به سهم خود فکر می‌کنی
من به سهم تو

.....

"گروس عبدالملکیان"

تو غافلگیری رگبار بودی

تو غافلگیری رگبار بودی
و من
مردی که چتر به همراه نداشت ...

از: گروس عبدالملکیان

دروغ

دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را می‌چینی
بنّای بی‌حواس من !
در را فراموش کرده‌ای

آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب‌هایم بالا آمده
آب بالا آمده ...
من اما نمی‌میرم

من ماهی می‌شوم


"گروس عبدالملکیان"