ما که توقعمان زیاد نبود !
دلمان کسی را می خواست که ما را بلد باشد !
وقتی ببینیم نیست ؛
دلسرد می شویم ، سکوت می کنیم و به هیچ کنشی ، واکنش نمی دهیم
وقتی بارها بودیم و دیده نشدیم
حرف زدیم و شنیده نشدیم
چای ریختیم و تنهایی خوردیم
فیلم دیدیم و تنهایی خندیدیم
بغض کردیم و تنهایی اشک ریختیم
و از یک جایی به بعد ، ما کسانی را داشتیم که دوستشان نداشتیم !
صحبت از خیالبافی و ایده آل پردازی نیست !
صحبت این است که آدم ها برای ماندن ، انگیزه می خواهند
دلشان که گرم نباشد ، بی حس می شوند ،
پشت می کنند به هرچیزی که بود و
می روند
برای همیشه می روند ...
نرگس_صرافیان_طوفان
نیاز داریم به یک نفر که بپرسد "بهتری؟"
و بیتعارف بگوییم "نه! راستش اصلا خوب نیستم..."
نیاز
داریم به کسی که از بد بودن حال ما، به نبودن پناه نبرد، که بشود
بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد و با حرفهایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد.
که برایش خودت باشی و برای نگه داشتن و ماندنش نقابِ "من خوبم و همه چیز رو به راه است" نزنی.
نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد،
نه دوست! که "دوست" یار شادی و آسانیست و "رفیق" شریک غمها و بانیِ لبخندها...
که فرق است میان رفیق و دوست و ما اینروزها دلمان رفیق میخواهد، نه دوست!
نرگس صرافیان
زمانش که برسد ؛ رفتنی ها رفته اند و ماندنی ها ، عزیزترین دلخوشی هایت شده اند و تو یاد گرفته ای که با ساده ترین چیزها شاد باشی .
زمانش که برسد ؛ تو سرد و گرمِ روزگار را چشیده و به این نتیجه رسیده ای که عاقلانه ترین کار همین است ؛ که با داشته هایت شاد باشی و امیدوارانه برای آرزوهایت تلاش کنی ، و به این ادراک خواهی رسید ؛ که دنیا کوتاه تر از آنی ست که آرامشت را برای غصه های بیهوده و رنج های بی نتیجه خراب کنی .
می رسد زمانی که آینه ها فقط لبخندهای تو را ببینند ، زمین اشتیاقِ تو را به دوش بکشد و زمانه ، اتفاقات خوب را حوالی تو بیندازد ،
زمانی که غصه و اندوه های زودگذر ، پشت دیوار بی تفاوتی ات ، ته نشین خواهند شد ،
و تو با صدایی بلند و آرامشی عمیق ، زندگی خواهی کرد ...
سراغم را بگیر
که دلم برای شنیدنِ صدای تو
و شنیدنِ اسمم از زبان تو
تنگ شده
با من حرف بزن
از حالت
از روزمرِگی هایت
اصلا از خبرهایِ روز بگو
اما بگو
اما باش...
که بدونِ تو
چیزی شبیه زندگی؛
تویِ گلویم گیر میکند!
نرگس_صرافیان_طوفان
مرز چیست؟ خطی که حوالیِ دردهای دسته جمعیِ آدمها میکشند؟!
نرگس صرافیان طوفان
رادیو دارد بی وقفه می خواند ؛ " شد خزان ، گلشنِ آشنایی " ... و من تو را
در تاریک ترین راهروی زندگی ، برای آخرین بار ، در آغوش می کشم و سرم را
روی شانه های تب زده ات می گذارم ، بوی عطر تنت در دالان احساسم می پیچد و
مست می شوم از بودنت ، شانه های تو در حصار دستانم می لرزد ، سرم را بلند
می کنم و روبه روی صورتت می گیرم ، هرم نفس های داغت را روی پیشانی ام حس
می کنم و خیسیِ اشک های آخری که می ریزی ، و بدیع زاده می خواند ؛ " عشق و
وفاداری ، با تو ندارد سود " ... دست می کشم روی چشم های خیست ، بغضم را
شبیه فرمانده های جنگ ، نگه می دارم ، میان تاریک ترین راهروی زندگی رهایت
می کنم و می روم ،
و بدیع زاده باز هم می خواند ؛ شد خزان ، گلشنِ آشنایی ...
بیرون از این راهرو ، تمام جهان ، پاییز است ،
و دست های من ، هنوز هم خیس ...
نرگس صرافیان
دارد تمام می شود ؛
اردیبهشتی که بوی نابِ باران و شکوفه می داد ،
ماه بهشتیِ بینظیری که با همه ی ماه ها فرق داشت
ما می مانیم و خیابان هایی ؛
که دلشان برای مهربانیِ ابرهای بهاری، تنگ می شود ،
برای نازدانه ی دل نازک فصل ها ،
که صدای هق هق شبانه اش ؛
توی گوش کوچه های شهر ،
تا همیشه خواهد ماند ...
اردیبهشت تمام می شود ،
و این خیابان ها ؛
تا رسیدنِ پاییز ،
بغض گلوگیرشان را
با دو جرعه آفتاب ؛
قورت خواهند داد ...
نرگس_صرافیان_طوفان
گاهی به زبانِ انکارِ آدم ها گوش کن ،
ما که توقعمان زیاد نبود !
دلمان کسی را می خواست که ما را بلد باشد !
وقتی ببینیم نیست ؛
دلسرد می شویم ، سکوت می کنیم و به هیچ کنشی ، واکنش نمی دهیم
وقتی بارها بودیم و دیده نشدیم
حرف زدیم و شنیده نشدیم
چای ریختیم و تنهایی خوردیم
فیلم دیدیم و تنهایی خندیدیم
بغض کردیم و تنهایی اشک ریختیم
و از یک جایی به بعد ، ما کسانی را داشتیم که دوستشان نداشتیم !
صحبت از خیالبافی و ایده آل پردازی نیست !
صحبت این است که آدم ها برای ماندن ، انگیزه می خواهند
دلشان که گرم نباشد ، بی حس می شوند ،
پشت می کنند به هرچیزی که بود و
می روند
برای همیشه می روند ...
نرگس_صرافیان_طوفان