وقتی که خورشید دلم گم شد

وقتی که خورشید دلم گم شد
درپس هاله های نورانی
وقتی ازگوشه ی افق سر زد
برشفق اتفاق وحرمانی
مرگ یک لحظه از خیال گذشت
پرشد از خون نفیر انسانی
باید از دیده های شاهد بود
یا پری وار مرد ومردم شد
کم کمک چشم نور را بوسید

تا که شاید خیال یار گذشت
یا که فهمید بوی دلبررا
یا سراغ از عمود نور گرفت
دفترم رنگ برگ سرخ انار
آن دل کوچکم میان شعله ی نور
پرکشید وبسوی یارآمد
پر پروانه را سراغ گرفت
پرققنوس از شفق پیدا
باز مهتاب جان تازه گرفت
باز شد در برای زندانی
شوق پرواز از سیاهی ها
شد دلش تازه کهربایی ها
آمد و شاعری دوباره شدو
شعرنو مرکز حلاوت ونور
باز شد دفتر غرور وصبور
ای خدا عالم از خیال مگیر
دفترشعرم ازپیاله مگیر....

مهین مرتضایی

آه ازغم تو که عین الفاظ م رفت

آه ازغم تو که عین الفاظ م رفت
ازدوری تو که سوی چشمانم رفت
ای غم زتو,چشمم زچه صد ناز کشید
آوای,تنت که عین عصیانم رفت
آخربه خرابات دلم مانده ای
دروصف تو عین افتخاراتم رفت
دیگر تو مرا به سوی دل هیچ مکش
درهیبت غم نرگس انبانم رفت
ای مه ,زچه برنفیردل فریادی
این پیرهنش,زچاک دورانم رفت


مهین مرتضایی

پای تو که در میان باشد

پای تو که در میان باشد
قوانین فیزیک جا به جا میشوند
زمان می ایستد
و
فاصله ها می میرند
تا در انتهای کوچه ای بن بست
پیشانی عشق
پشت صنوبری بوسیده شود

مهین مرتضایی