زخمی زدی بر قلبم و بعدش رهایم کرده ای

زخمی زدی بر قلبم و بعدش رهایم کرده ای
از من ربودی دین و با کفر آشنایم کرده ای

هفت آسمان را گشتم و هرگز ندیدم مثل تو
با رفتنت ای سنگدل غرق جفایم کرده ای

در کوچه های عاشقی من ماندم و رویای من
بیغوله ای تاریک را بی دوست جایم کرده ای


در کلبه تنهایی ام فکر و خیالم وصل توست
عاشق ترین مجنونِ بی چون و چرایم کرده ای

فریاد دارم از زمانه خسته ام از دست تو
کو مرهمی بهر دلم بی دلربایم کرده ای

مجنون شدم در شام تو دیگر نمانده طاقتم
لیلایی و بر عشقبازی مبتلایم کرده ای

نام زلیخا بشنوم روح و روانم می رود
در سرزمینِ مصر دل بی التجایم کرده ای

از حافظ و شیراز دل گفتم برایت ای دریغ
بی میلِ بر شوقِ دلم در انزوایم کرده ای

کبک خرامان خیالم خواب تو می بیند و
دنیای شاداب مرا ماتم سرایم کرده ای

حالا که تحریم نگاهت گشته چشم عاشقم
باور بفرما بی خدای بی خدایم کرده ای

در حسرت آغوش تو دانی چه ها بر من گذشت
رفتی ولی در شهر غم فرمانروایم کرده ای

در زیر باران دوست دارم راه رفتن با تو را
همراهی ات را دوست دارم بی شمایم کرده ای

دلخوش به این بودم که برگردی به خوابم نازنین
اما میانِ خواب هم از خود جدایم کرده ای...


مهرداد خردمند

سوال کــــردم و مانـــــدم در اضطراب هنوز

سوال کــــردم و مانـــــدم در اضطراب هنوز
نشسته ام بـــــه رهت بهـر یک جواب هنوز

نیامدی بـــــه سراغم کـــه پیـــر پیـــر شدم
ببین کـــــه مانـــده دلم با غم و عذاب هنوز

هـــــزار مـــــرتبه پیغـــــام دادم و افسوس
نخواندی و سخنم مانـــــده بی حساب هنوز

بـــــه زیـر پیرهنت عشق و مهر پنهان است
که مانده عطر جذابش بـه تخت خواب هنوز

طلوع شب شکنت بـــــا غـــــرور می شکند
تمــام تـــاریِ شبهـــای بـــــی شهاب هنوز

نگـــــاه چشم سیاهت چـــــه فتنه ها دارد
کـــه قادر است بـــــه صد بـار انقلاب هنوز

بـــــه دل نشینی و خـاتونِ قلب و جان منی
بیا کــــــه منتظرم بـــــا شب و شراب هنوز

اگـــــرچــــه بیشترِ عمــرتـان گذشته ولـی!
شبیه قــالـــــی کاشانــــی و جــذاب هنوز!


مهرداد خردمند

در باور خـــــود یوسفِ کنعان تـو باشم

در باور خـــــود یوسفِ کنعان تـو باشم
شوریده تــــرین شاعرِ چشمان تو باشم

ای دوست برآنم که بیایم بــــه سرایت
من باشم و تـو باشی و مهمان تو باشم

بگـــــذار کـــــه آیینـه در آیینهٔ رویـت
در چشمه چشمان درخشان تـــو باشم

گیسوی کمنـدت بشود سایـــــهٔ جـانـم
در خانـــــهٔ دل ناظـرِ عمران تــــو باشم

تـــا لحظهٔ گـــــل دادنِ بستانِ وجودت
ای کـــاش فقط خاک به گلدان تو باشم

از فصل خـــــزان خاطره ها دارم و دانی
دیوانـــــهٔ گرمای تن و جان تــــو باشم

در وقت نمازم همه با یاد تـــــو هستم
ای کـاش شبی قبلهٔ ایمان تـــــو بـاشم

ای نیـــــلِ زلال در مصبِ مصر مـلاقات
ای روح بـــــدن تشنهٔ چشمان تو باشم

با خندهٔ تــــو حرمتِ صد آینه بشکست
من قاصدِ بلقیس سلیمان تـــــو باشم

گـــــر تـــــو بروی زرد شود باغ دلِ من
در خلوت شب شمع شبستانِ تـو باشم

ای حجلهٔ افسوس بـــــه ایـوان مـدائن
شیـون بکنم دجلهٔ گـــریان تـــــو باشم

در دیــده و بر نقش لبت جای طلب بود
گـــر می طلبی یکسره از آنِ تـــــو باشم

تا بر سرِ انگشت تـــــو احساس نشسته
من مسخ هنـرمندیِ دستان تـــــو باشم

تـو مشعرِ عشقی؛ شبِ تاریک و سکوتم
در خلـوتِ دل مرغ غزلخوان تــــو باشم

زایــــــد ز دلِ ذوق زلال تـــــو زکـاوت
مسرور شوم یــار و نگهبان تـــــو باشم

افسوس از این دیر کهن مهر و وفا رفت
با خاطر افسرده پریشان تـــــو باشم...!


مهرداد خردمند

چــه کنم درون ریشم چه کنم با این حکایت

چــه کنم درون ریشم چه کنم با این حکایت
شده ام اسیـر چشمت بـــه کجا برم شکایت

تو بــه جای بدسگالی نظری به میل دل کن
بـــــه گـدای چشمهــایت بنما کمی عنایت

بــه هــوای آشنایی بـــــه امیـــد دلربـایی
سرِ کـوی تـــــو بیایم صنما بـــــده رضایت


به طلوع بامدادان غم خواب شب به دوشم
تو بیا سپیده جانم! کـــه نیاز دل بـه غایت

سخـن از زبـان مـن گــــو بشوم غلام جانت
کـــــه امیدوار تو هستم و عشق بی نهایت

بــه خــدای مهـربـانی قسم ات دهم عزیزم
تــو بیا بـــــه مهرورزی نکنم دگـــر شکایت

مهرداد خردمند

می شود از دلِ غم دیــــدهٔ مـن یـاد کند

می شود از دلِ غم دیــــدهٔ مـن یـاد کند
بلکــــــه گنجشکِ دلـم از قفس آزاد کند

آن پری چهره کــــه دنیا بـه مرادش باشد
می شود گـــاه کمی کـــار پـــــریـزاد کند

پـــــرِ پــرواز ندارم کـــــه طوافش بکنم
غـــزلم جـــــور شود خــاطرِ من شاد کند

غــــزل از چشم سیاه و لب شیرین گویم
بلکه بیــــدار شود فکر بـــــه فرهاد کند

شاعـــرِ آن رخِ زیبا و گل انـــــدام شدم
کاشکی فکر بـــه این حسنِ خداداد کند

خبرش نیست که درگیر نگاهش شده ام
کاش این میلِ مـــــرا عشق قلمداد کند


رطبِ گـــــرم تنش نـاب تـــرین شیرینی
بـوس لبهای تَــــــرش هلهله بنیـاد کند

او کـه ساکن شده در ساحـلِ زیبای فرات
می شود بـار دگـر فکر بـــــه اجــداد کند

پیش ایـوان مــدائـن شده مــاوای صنم
عاقبت از غم هجــرانِ خـــودش داد کند

بهر دیـــــدار نگاریـن صفت و مــاه تمام
آخـر این عاشقِ خــود راهیِ بغـداد کند...


مهرداد خردمند

از آن زمان کــه تــو شده ای آشنای من

از آن زمان کــه تــو شده ای آشنای من
غـوغــای عشق ریختـه ای در سرای من

ای کــاش وقت وصلتمان زودتـــر شود
کمتر بـــــه آه عشق بسوزم خـدای! من


شایــد بـرون رود غمِ دل وقت دیدنت
آتش گرفته دشتِ دلم در عـــــزای من

در کنج این جهانِ پــر از درد خسته ام
بس است درد دوری و این انـزوای من


سالی هـــــزار بـار بمیرم بـــــرای تــــو
هر بـــــوسه از نــــوار لبانت شفای من

امشب به یاد چشم قشنگت نوشته ام
دیگر نمانده طاقتم ای دلـــــربـــای من

وقتی کـــه نیستی غزلم کـال! می شود
لطفـا بیــــا گُلـــم؛ عسلـم آشنای مـن...

مهرداد خردمند

بند بندِ استخوانم در فراقت درد دارد

بند بندِ استخوانم در فراقت درد دارد
واژه های بی زبانم در فراقت درد دارد

طاقتی دیگر ندارم شرح حالم را بگویم
جملگی روح و روانم در فرافت درد دارد

شاعرِ چشمت شدم از من ربودی تو نگاهت
باورم کن چشم جانم در فراقت درد دارد


گفتمت زیبایی و نازی رمیدی چون غزالی
گفتمانِ آنچنانم در فراقت درد دارد

هی به یاد بوس لبهایت دلم خوش بود؛ اما
نیستی فکر و گمانم در فراقت درد دارد

عاقبت بیغوله ای گردد مکانِ روزگارم
خاطرات آشیانم در فراقت درد دارد

عاشقی جرم قشنگی در گمانِ عاشقان است
جمله های دلستانم در فراقت درد دارد

سوختم تا ساختم با درد هجرانت عزیزم
ای دریغا امتحانم در فراقت درد دارد...!


مهرداد خردمند

میان خاطره هایم فقط تو را دارم

میان خاطره هایم فقط تو را دارم
تویی! که چنگ زدی بر تمام افکارم

برای خسته دلان کاخ و کوخ یکسان است
شبیه ساعت خاموش روی دیوارم

تو رفتی و غزلم سرد و بی نوا شده است
ز درد فاصله افتاده لکنتی به اشعارم

کبوتری پر و بالش شکسته می مانم
نشسته کنج قفس! یا همیشه بیمارم

نشسته حسرتِ آغوش تو به جام دلم
بیا و شاد نما عاشقت , سزاوارم

تمام دلهره هایم فدای چشمت باد
برای دیدنِ تو بیقرارم و زارم

جوابِ های؛ اگر_ هوی_ است پس باید
دهی تو پاسخِ پکهای من به سیگارم!

به آبشار مواجِ و شلال موهایت
قسم خورم که نباشی مدام غمبارم

میان ناب ترین لحظه های زندگی ام
هوای بوسه ی لبهای سرخ تو دارم


مهرداد خردمند

[دستم قلم؛ چشمم غـزل؛دفتــر بیاور]

[دستم قلم؛ چشمم غـزل؛دفتــر بیاور]
قلبی بـــــــرای ثبت ایـن منظـر بیــاور

در کوچــه باغ خاطراتم خوش نشستی
در ساغـــرت می نــــه! کمی باور بیاور

خسته شدم از سیب سرخ گونه هایت
یک میوه ی ممنوعـه ی نوبـــــر بیاور


از همنشینی با تــــو سرمستم عزیـزم
با گیس عشقت انــدکی عنبـر بیــاور

لیلا بشو مجنون شدن با مـن بمانــد!
از کوثــر چشمت کمـی گوهـــر بیـاور

از آیتِ دینـــــداری ات چیـزی ندیدم
لطفاً شرابــی نــاب در ساغــــر بیـاور


مهرداد خردمند

عاشق نبودی حال شیدا را نمی فهمی

عاشق نبودی حال شیدا را نمی فهمی
بی خوابیِ شبهای تنها را نمی فهمی

دیوانگی هم عالمی دارد نمی دانی !
وقتی که عاشق نیستی ما را نمی فهمی

فصل بهار از شوق گلها رنگ و بو دارد
اما تو این حسِ دل آرا را نمی فهمی

دریا نبودی تا بدانی راز موجش را
احساس گرم لمس شنها را نمی فهمی

تو شب نبودی تا بدانی صبح یعنی چه
خورشید عالمتاب و گرما را نمی فهمی


گلزار و عطر و بوی گلها دیدنی؛ اما
افسوس رنگ سبز دنیا را نمی فهمی

هی التماست کردم و دادم به تو پیغام
افسوس جمله های زیبا را نمی فهمی... !