دلتنگی

دلتنگی
دلتنگی
دلتنگی
این بی قراریِ مزمنِ دامن گیر
این مرگ نمایِ بی پایانِ نفس گیر
دایه ی مهربان تر از مادر شده..
آغوش گشوده بلعیده مرا..
درست از ساعتی که رفتی..

مهدیه لطیفی

شنیده ام که می آیی

شنیده ام که می آیی

شده خیابان ها را هم آینه نبندم

می نشینم با همین دستان خالی فال می گیرم

تو هم از فنجان قهوه می پری بیرون

هم از دیوان خواجه حافظ

بیا به جای اینکه بر آن صندلی تکراری تکیه بزنی

حرف های مرا باور کن

 

"مهدیه لطیفی"

ده دوازده سالگی سن شعر خواندن نیست.

گـــنــــد زدیم!
با دیدن آن فیلم ها و خواندن آن کتاب ها و شعرها...
ما گند زدیم با شنیدن ستار و فرهاد و داریوش و گوگوش و ابی و فروغی...
با زندگی کردن با رویای سیندرلا و زیبای خفته... با مصدق و شاملو خواندن و پدرخوانده و دزیره و بربادرفته دیدن...
ما هر کاری که کردیم غلط کردیم!...
ده دوازده سالگی سن شعر خواندن نیست.
ده دوازده سالگی سن شنیدن آلبوم "سلام خداحافظ" از حسین پناهی نیست،
اصلا هیچ سنی سنِ شعر خواندن نیست!...
من اگر خدا می شدم "شعر" را خلق نمی کردم!...
ما گند زدیم که تنها ماندیم!... ما به خودمان دو جانبه گند زدیم:
ما از یک طرف بی آنکه هنوز هیچ مردی را در عالم دیده باشیم
فاز شکست و شعر و تنهایی و اشک و عشق و خودکشی برداشتیم
و در فیلم های سیاه و سفید دیدیم که رودِ سیاهی از ردِ ریمل بر گونه
های زنان است و پرده ها را کشیده اند و از یک طرف دیگر منتظر بودیم
کسی بیاید که عاشق یک لبخند کوچک یا فقط یک طرز خم شدن ساده ی ما برای چیدن یک شاخه گل شود
و تمام عمرش را به پای همان یک لحظه بماند و بریزد و یک روز با جعبه ی مخمل سرمه ای ناغافل جلوی پایمان زانو بزند...،
ما دو جانبه غلط کردیم با هر چه که دیدیم، هرچه که شنیدیم و خواندیم...
اصلا باید یکسره فیلم های هندی می دیدیم، باید زن ها می چرخیدند و می رقصیدند و هیچ زنی میان دود و دیوار تنها نمی ماند،
باید دست آخر همه به هم می رسیدند؛ و نباید هیچ چیز بیشتر از "داستان های من و بابام" و نهایتا "هری پاتر" می خواندیم...
ما پیش از عاشق شدن شکست خوردیم! هیچ سنی سن شعر خواندن نیست.

مهدیه لطیفی

دوره ای ست که همه

دوره ای ست که همه
حتی در نهایت حیرت تو
دوست داشتن را با خط کش هاشان
سانت می زنند
تا مبادا یک جایی
یک چیزی
کم باشد
فدای سرم که تا نهایت پستی قد کشیدی
و کارت به جایی کشید
که خط کش به دست
مقایسه ام می کنی با این و آن
همان دو سه تا باران
همان یک بوسه
همین که شاعر شده ام حالا
عمری را کفایت می کند.

 

"مهدیه لطیفی"

دروغ که می گویی

دروغ که می گویی
چشم هایت پر از پسر بچه می شود
دروغ که می گویی
یک چیزی کنج مردمک ات
مهربانی ام را تحریک می کند
تا برای پسر بچه های چشم هایت
شکلات و پنجره بیاورم
تا بی ترس تنبیه

شیشه ها را بشکنی بین بازی
هیچ می دانستی
دروغ که می گویی

درد می گیرد سر هر لبخندم

تا تخت باشد

خیال تو و بازی هایت

که باورت کرده ام.

 

"مهدیه لطیفی"

باید می گذاشتی عاشقت بمانم

باید می گذاشتی عاشقت بمانم
عشق چیزی نیست
که هر دقیقه
هر روز، اتفاق بیفتد
اگر افتاد
باید دو دستی چسبیدش
باید می گذاشتی دو دستی بچسبم
به قایق هایی که نجاتمان می دادند
به رؤیاهایم
به عشق
زندگی اقیانوس دیوانه ای ست...


مهدیه لطیفی

لبخند نمی زنی

لبخند نمی زنی
و پنجره بی چاره می میرد
و شعر
بی چاره و با کتِ پاره دور می شود...
لبخند می زنی
و جان، جانانه نیست.

و عشق
آی عشق
چه بی چاره جان نمی گیرد!

 

"مهدیه لطیفی"

(اسفند 94)

بلند که می شوی

بلند که می شوی
از روی خیالِ تنم
دلم می گیرد

دلم که می گیرد
بلند می شوم
روی دستِ تو
و پیش از آنکه دوباره بر خیالِ تنم بخوابی
تمام این شهر را
در همین چند متر خانه جا می گذارم

بیرونِ این خانه
این سنگ هایی که به پایم می گیرند و
رفتن را درد آور تر می کند
همان هایی اند
که سرت به آن ها خواهد خورد.

از: مهدیه لطیفی

لبخند نمی زنی

لبخند نمی زنی
و پنجره بی چاره می میرد
و شعر
بی چاره و با کتِ پاره دور می شود...
لبخند می زنی
و جان، جانانه نیست.

و عشق
آی عشق
چه بی چاره جان نمی گیرد!
"مهدیه لطیفی"

عشق آفریده ی هیچ خدایی نیست!

عشق آفریده ی هیچ خدایی نیست!
عشق آفریده ی تنهایی من و توست
که هزار سال آزگار است خیال می کنیم،
کسی در راه است!

شاعر: مهدیه لطیفی