رفته ام از هر چه رنگ

رفته ام
از هر چه رنگ
از هر چه خواب
از خستگی عقربه ها
رفته ام
از عطر بی صدای هر چه شعر
از هر چه لب برای گفتن
از هر چه پا برای رسیدن
عجیب است
نگاه می کنم و
هنوز در بنفشه زار گونه ات
چه کودکانه آرمیده ام....

مستانه دادگر

خداحافظی ات

خداحافظی ات
انگار ادامه ی آلزایمر مادرم بود
وقتی چشمهایش هنوز در خاک روشن بود
حالا که صدایم از صدایت
خوابهایم از خوابهایت
نگاهم از نگاهت خالیست
زبانم
این باکره ی سخت پروا
خون به خون به هر تقلا
رویای تو را
از زهدان شعر آزاد خواهد کرد...

مستانه دادگر

همه شعر میخواهند از من

همه شعر میخواهند از من
من, تو را
در بوسه های نبوسیده ام
بر علفزار بی رنگ لبانم
از بنفشه های روییده از نگاهت بر گونه هایم
در بال‌های مچاله ام
در تنی که چندین زن را به خود پوشانده
بی آنکه بدانند از لمس چند خاطره با تو
باردار شده اند
کاش مرا می بوسیدی و
از ساق های سکر آور شبم
بر ربودن زهدان فعل های نفی
بالا میرفتی!
کاش دستهایت
با سخاوت انگور و غزل
دوباره
خوابهای مرا بنویسند
همه شعر میخواهند از من
من اما.....


مستانه دادگر

با رویاهایت در من ببار

با رویاهایت در من ببار
و کار عشق را یکسره کن
این روزهایم را
برای تو نگه داشته ام
تا زیباترین شعر جهان را
با بوسه ای از جان من بیرون بکشی
با رویاهایت در من ببار...


مستانه_دادگر

مسیر پاخورده را

مسیر پاخورده را
دوباره در پوست خاکی ات
شروع می کنم
ببین!
در دهانت
چگونه شعر نصفه نیمه ام
آب می‌شود؟
مرا
به اردوی لهجه های از یاد رفته ی عشق ببر
که در وقت اضافه هم
می توان
تو را به شکفتن گلی بر گونه هایم
آغاز کرد


مستانه دادگر

اینروزها تو را لبریزم

اینروزها
تو را لبریزم
فرصت مهربانی ات را به انتظار
و کلمات
در جای خالی تو
فریبم میدهند
مست دراین هزارتوی تغزل
بر سر هر واژه
پاهای تو را میپوشم
دستهای تو را می نوشم
در زمزمه ی رویای نبوسیده
ادامه ی رنگهایت میشوم
و دوباره شعر
این پیراهن تنگ خشک
در تشنگی لبهایم
دریا دریا میشود.....


مستانه دادگر