سلامی از صنم بر شاه صنم جان

سلامی از صنم بر شاه صنم جان
مرا بُردَست یادت خواب و خور و نان
حمایل کرده ام آغوش خودرابا نور مهتاب
مرنجان ساربان این خسته دل را با تب و تاب
در این وادی که ایمن نیست صید از تیر صیاد
خرامان و شتابان‌ و چمان از هر سه فریاد
بیا یکدم سبک تر رو ، تمنا و تماشا کن صنم را
ویا بشکن همه بت خانه ها و شاه بتهای درو
ن را
اگر گفتند چرا بودت میلی با دل لیلای لیلی
بگو صحبت ز مجنون است و درد و وِیلای لیلی

مرضیه فتحیان

شاید این بار گره خورد دلت با دل من

شاید این بار گره خورد دلت با دل من
یا که وا شد گره از سر این مشکل من
تو که غارت نمودی همه ی هستی من
همه هستی من مال تو ،این دل دل من
نافه ی مُشکی وُ نِی و نوا داشت خُتن
برهوت است درونم تو ببار در بر من
سِرّ افتادگی لاله ی واژگون می دانی؟
سر تسلیم فرو برد قدش پیش چمن
تا که گیرد نفسش بوی نفسهای ختن
اشک خونین بریخت در بر دامان چمن
روی ماهش ندیدست کسی غیر چمن
همدم شام و سحر گشت غزل خوان چمن


مرضیه فتحیان