که در پس هر برگی

که در پس هر برگی
رگی جوانه می زد،
که ساقه ها
شده بودند، استخوان هایم،
که سفرهای به تو
پیش می افتاد
در گوشت و پوست ام.
وطن
با تو سخن می گویم
ای آفتاب


مرضیه رشیدپور

به تقویم تازه می بارم

به تقویم تازه می بارم
از حس نور پیش آمده،
که زندگی با تو را
تا سرحد ابد
به رخ زمان بکشم.
صرف چند نفس
روی ابرها
پای قله ای ایستادن،
از این ارتزاق عمیق
چگونه دل رود
سر نرود از تاریکی


مرضیه رشیدپور

نشانی از تو جز آنکه در رویا دیده ام

نشانی از تو
جز آنکه در رویا دیده ام
و صدایی سرزده
تا در آن
آرام گیرم،
بیایی
از هر جای شعر که برخیزم
در بنفشه ای به خواب می روم.


مرضیه رشیدپور

دلم بر می خیزد

دلم بر می خیزد
از روزنه ای بی خورشید
و همه ی تنم
بنفشه ای می شود
در باد
چیزی از نور تو در من جا مانده
و گرده ی خیالی از آفتاب
چگونه این شعر وحشی را
از ریشه در آورم؟!


مرضیه رشیدپور کیمیا

پیش از آن همه ی چشم ها

پیش از آن
همه ی چشم ها
صدای زنی بود
در آن سوی رودخانه,
و برای هر سنگ
اشکی
در سطوحی معلق
تفکری عمیق می شد.
سطرهاست
نسخه ای از سکوت
این گونه که در آن
یک سره آمیختگی ست
با تو!
چون خیالت
بر پاشده ام, بر هم
و بالای من
درخت
و درختان
و مدام گنجشک ها
این هستی ی کلمات
چینه می کنند
در رگ های من
شاخه می برند
از این حرف ها
و سایه ی خورشیدی دیگر نیست
همه ی برگ ها را
گرفته اند از من...!


مرضیه رشیدپور

رشد کرده ای

رشد کرده ای
دور کلمات
گرد
به شکل حدقه ای سیاه
در چشمانم،
بروزتری
از ماه
و چیزی کم نداری
از شب.
پیچیده ای
برخاسته از مرگ،
که به آسانی
فرو افتاده ای
در برگ،
بریز از عبور اشک ها
روی صورتت
و بخیسان دلت را
در گلو
به خودت برگرد
از حروفی سبز
و در اندوهی سپید
پنهان شو...
بگذار خورشید
به افق برسد
بعد از این خط
جهان شعله ور خواهد شد
در تاریکی...!

مرضیه رشیدپور

می خواهم یکی شوم

می خواهم یکی شوم
با تو
و از زمین برخیزم،
آفتابی را
می خواهم
با تمام پوست و گوشت خودم
تجربه کنم.

از اتفاق بنفشه
سبز شوم
و ساقه ای را بالا ببرم
تا خودت.
بگو باران!
از کدام رگم
سرخ بریزم در تو؟
دست روی کجای این زرد بگذارم
در سینه ی تاریکی؟
و آن آبی رنگین کمان کجاست؟
حالا که ابرهات
شناورند
در قلب روشنایی...!


مرضیه رشیدپور

انباشته نور

انباشته نور
نور تر
و به زلالی
سر برآورده از من
از حنجره ام
روشنایی
نام تو!
که اکنون
پا در آن خورشید گذاشته ام.
ومی توانم بتابم
بر پیله ی خود
تا پروانه ای شوم
در جانت...!


مرضیه رشید پور

چگونه است؟! که در من نخواهم بود

چگونه است؟!
که در من نخواهم بود
نیمی پخش در ساقه ها
و نیمی دیگر
گراییده به افق،
که باز
سربسته مانده در خوشه ها
چنین رها
در برم گرفته
باد.
چگونه است؟!
به تابیدن
که دستم می رسد به خورشید،
و تنه ام را پوشانیده
بهار،
از این جا
جایی میان بنفشه ها
باران
درز می کند ازمیان انگشتانم
و پرنده
می رود از آن روزنه بیرون.
چگونه است؟!
که می توانم
به وقت پریدن
فرو بریزم در تو
و بعد از شکفتن
به غنچه ای سپید تبدیل شوم
که گاه نوشتن
به پاک کردن است
به عبور...!
از آوندهایی
که آواز روئیدن
رسانیده به رگبرگ جوانه ای
در نور.


مرضیه رشیدپور

شروع شده ام

شروع شده ام
از نگاه ها
سپس در رایحه ی بادها
به سمت کوه ها
و با ابرها
جاودانه در آمیخته ام.
من بالهایم را
تنها برای تو باز کرده ام و
گذشته ام از دره ها،
پیش آمده ام
به سمت تو
همچون رود
بر صورت زمین
تا لمس کنم پیراهن دشت را،
تا پرنده ای در قلب من
بروید و
در اندام گیاهی
بریزد دلم،
تا جاری شوم از درون
و در شمایل برگی
برون بیفتم.
من برگشته ام از آوندها
از همان روزنه
و بهار را با چشم های خودم دیده ام!
دیگر نه زمستانی مانده
و نه اندوهی،
بنفشه ای پلک گشوده به جهان...!


مرضیه رشیدپور