فانوس هایِ ده خاموش

فانوس هایِ ده خاموش
سنگها زیرِ باران
خفته اند
زنی
در تاریکی
می گوید عشق
و
باران
حافظه یِ سیاهی را می شوید

کو شباهنگی؟
آنانکه فرقِ
پیمان و پیمانه را نمی دانند
آواز را در حلقومِ هَزار خشکانده اند

چندی ست
تمیزِ گرگِ خاوری
از سگِ هرزه مَرَس دشوار است
ولی
جنگلِ سوخته را
پروایِ سرنوشت نیست
بگویید
بگذارند دُرناها
آوازِ خود را فراموش نکنند

محمود حشمتی

شاید روزی

شاید روزی
پیچکی
بر لبِ بامی اندوهِ ما
را ترجمه کند
یا
در میکده مستی
غمِ ما را زمزمه کند

شرحِ دردمندیِ ما را مپرسید
بدانید
فصلِ چیدنِ سیب از
گونه یِ ما بود
که
نچیدیم لبخنده ای
بی گاه خزان شد

عمریست
زخمها خورده ایم زِ خویشها
که هیچگاه
نه خون آمده است و نه آه

ما
مهتاب
را میزبانِ شبِ آنها کردیم
وفایِ آنها
اما
قصه یِ برف به
تابستان بود


محمود حشمتی

می گدازد برف

می گدازد برف
می دمد گل
گاهِ بیدار شدنِ دانه هاست
و ما ؛
برفآبِ آن قله یِ صعب
رود خواهیم شد
خروشان
زمستان بی خبر است
موسمِ آوازِ سفیدِ بابونه هاست

اشکهای ابر را خواهیم شست
آستینِ ما مامنِ ماهیهاست

ترانه ها به شهر می بریم
پژواکِ ما آوازِ آیینه هاست

نجوایِ سنگ در گوش را می فهمیم
مُرادِ ما؛
وسعتِ بیکرانه هاست

این پایانِ خوشِ قصه یِ ماست
از قله تا دریا
وطنِ رودخانه هاست

محمود حشمتی

روزی؛ مرغِ هزار آوا,

روزی؛
مرغِ هزار آوا,
بر سرسبزترین شاخه یِ نارونِ
این باغ خواهد خواند
و نسیم؛
آویشن را به دشت نوازش خواهد کرد

امید در شکافِ خاره ای سخت
جوانه خواهد زد
و
آن شاعرِ قلم در تبعید هم
چامه و چکامه خواهد سرود

اما
رازِ گلِ نیلوفر و مرداب چیست؟
جمعِ اضداد چه ؟

می گویمت:
زندگی گاهی پای در
مرداب داشتن و نیلوفرانه
رشد کردن است

زندگی آن بازیچه است در دستِ کودکی که
یک دم بدان می خندد , گاه در غمش می گرید

زندگی سازی ست , نواختن اش با توست
تا چه صدا برون آری تو
زآن کاسه یِ تنبور


محمود حشمتی

سبویِ نازکِ دل

سبویِ نازکِ دل
لبریز است از شرابِ
کهنه یِ نگاهت
چند ساله است آن باده
که من چنین خرابِ آنم
و
این خرابه اکنون
آبادترین ویرانه است
درین مُلکِ ناآباد

بگذار سر برود مدام
آن خَمرِ کف آلود
که
من پیوسته مخمورِ
نگاهِ تو باشم
بگذار


محمود حشمتی