همینکه خاکریز شانه هایت سنگرم باشد

همینکه خاکریز شانه هایت سنگرم باشد
نمی ترسم اگر اشکی به چشمان ترم باشد

کنارت امنیت دارم پر از آرامش محضم
چو زیر آتش بیگانه دستت معبرم باشد

هوای عشق آلوده ، مرا دریاب می میرم
بمان تا حجم آغوش تو تنها بسترم باشد

چو کفرم می زند بر دل بسوزانم هلاکم کن
نگاهم کن که چشمت وحی بر پیغمبرم باشد

سپاه دست های گرم تو پشت و پناهم شد
امیدم باش تا عشقت امیر لشکرم باشد

محمد عسگری

هر بار مرا دیده و گفتا که ندیده

هر بار مرا دیده و گفتا که ندیده
دل گفت که از دست تو دیوانه رمیده

چشمم ز فراقش همه شب خواب ندارد
در خویش نگنجیده و هِی جامه دریده

گفتا : غزلی تازه بگو از رخ ماهش
گفتم : سخن عشق مرا خوانده , شنیده

پیدا نشد آخر سر زلفش که دل من
هر لحظه سراسیمه به هر سوی دویده

از مهر من ای کاش نشاند به دلت یار
آنکس که تو را خوب تر از خوب کشیده

محمد عسگری

دوستت دارم،عزیزم،کی میایی پیش من

دوستت دارم،عزیزم،کی میایی پیش من
تا خوری یک استکان تلخ،چایی پیش من

شهره ی شهری و با من سر گرانی می کنی
چون به نزدیکم نشینی ،با حیایی پیش من

من دهاتی هستم و از من تو دوری می کنی
می شود با ما شوی چون روستایی پیش من؟

این دل درمانده را تقدیم رویت می کنم
از مسم کمتر ،ولی همچون طلایی پیش من

مانده ام درمانده و روی تو را دارم طلب
می نشینم منتظر چشمی گشایی پیش من

شال خود بردار و با من سرگرانی کم بکن
گر غریبی پیش مردم ،آشنایی پیش من

وصف لطف تو مرا اینجا هوایی کرده است
چون که می خواند منوچهر سخایی پیش من