نغمه ی سرمست ساز زیبای زندگی!

نغمه ی سرمست ساز زیبای زندگی!
که جهان وابستگی را در وجود من زنده کردی,
چرا رد و نشانی از چهارگوشه ی قاب تصویر تو, باقی نمانده؟
چرا دیگر در گوش های من, صدای پای رقصیدن تو شنیدنی نیست؟
چرا در افکار من بذر امید را نمی کاری,
امید, واژه ای که این روزها, غریبه ای بیش نیست,
که همانند پرنده ای نشسته بر روی شاخه ای نازک,
با هر وزش شدید, تغییر مکان می دهد,
می پرد,
می رود,
دور و دورتر...
اصلا چرا دیگر, یاد و نشانی که از تو در خاطر من مانده را,
پاک نمی کنی,
و مرا تنها نمی گذاری؟
می دانم که بی فایده است,
ماندن و ساختن,
من در حال تمام شدن هستم
اما تو هنوز شروع نشده ای,
ای نغمه ی زیبای زندگی...!


محمدرضاامیری

می خواند تورا,

می خواند تورا,
صدایی از اعماق قلب شکسته ام تا شروع کند تورا,
با هیاهوی این جهان فرو رفته در خود.
شاید که با تو تمام کند,
سفر پر مخاطره ای بنام...زندگی را...
عمریست که این ندای درون راهش را,
در جاده ای ناهموار و تیره حال,

نیافته ...

محمدرضاامیری

دلم هوای آمدن صبح را دارد,

دلم هوای آمدن صبح را دارد,
صبحی که با طلوعش, جان ها می بخشد.
صبحی که انگار دوباره مرا می زاید...
از غلظت سیاهی ها در برم می می کاهد...
و مرا با سلامی به رنگ سفیدی آزادی دلخوش تر از پیش می کند.
دلم صبح را هر شب از پرنده ی شبگرد بهانه می گیرد.
و آرام نخواهد نشست تا که چشمانش,
روشن تر از رهائی رود نشود...


محمدرضاامیری