عاقبت، از خاطراتم می‌روی دانی چرا؟

عاقبت، از خاطراتم می‌روی دانی چرا؟
چون مرا با حالِ زارم بی‌وفا کردی رها

تیر چشمانت، امانم را زمن یکجا گرفت
من ندانستم که زخمش میدهد من را فنا

درخور این بازی نبودم آخرش را باختم
عاشقی کردم ولی اکنون پشیمانم خدا


دل به دلداری سپردم لایقش شاید نبود
ای خدا درمان چه دارم تا کنم دل را سوا

خواهم از یادم روی امّا چه سود ار رفتنت
کین در این مدّت مرا از عقلِ خود کردی جدا

شرح شعرم را همین تک بیت سعدی میکنم
دوست دارم من این نالیدن دلسوز را


محمدحسن عبدی

در خیالم یاد چشمت می‌کند مجنون مرا

در خیالم یاد چشمت می‌کند مجنون مرا
می‌روم تا اوج مستی میشوم از خود رها

تا که لب وا می‌کنم دیوانه می‌پندارمند
حال من را کس نمی‌داند جفا کردی جفا


با همین اشکی که از چشمان من لبریز شد
می‌نویسم نامه ها اما نمی‌خوانی چرا؟

عمر من بر باد دارد می‌رود ای نازنین
اندکی با من بمان و زخم ها را کن دوا

پا در این دریای عشقت من نهادم ناگهان
موج این دریا مرا از یاد برد ای بی‌وفا

می‌نشینم در خفا با خاطراتت در دلم
با خودم آهسته می‌گویم چرا کردم خطا

کاش می‌شد تا که‌ با هم شعر را پایان دهیم
حیف اما بی‌خبر هستی ز احوالم حنا


محمدحسن عبدی