مثل زلزله ناگهانی نیست

مثل زلزله ناگهانی نیست
تنهایی
فقط روزی یک آجر از آدم کم می کند


مبین اعرابی

سیاه به تن داشت اما پیچکی از روسری اش بیرون بود

سیاه به تن داشت

اما پیچکی از روسری اش بیرون بود

و پلنگی هنوز در چشمانش می غرید

تکه ای از جنگا به شهر آمده بود

و گوشه خیابان

کبریت می فروخت

"مبین اعرابی"