سیاه به تن داشت اما پیچکی از روسری اش بیرون بود

سیاه به تن داشت

اما پیچکی از روسری اش بیرون بود

و پلنگی هنوز در چشمانش می غرید

تکه ای از جنگا به شهر آمده بود

و گوشه خیابان

کبریت می فروخت

"مبین اعرابی"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.