آیینه چون شکست

آیینه چون شکست

قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند

با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم


بی آینه چگونه درین قاب زیستم .....

بنشین ٬ مرو ٬ که در دل شب ٬ در پناه ماه

بنشین ٬ مرو ٬ که در دل شب ٬ در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست

بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین ٬ مرو ٬ مرو که نه هنگام رفتن است

فریدون مشیری
+چه شعر خوبی بود.خیلی وقت بود یه شعر خوب و حال خوب کن نخونده بودم:)

گر چه با یادش ، همه شب

گر چه با یادش ، همه شب
تا سحر گاهان نیلی فام ، بیدارم
گاهگاهی نیز ، وقتی چشم بر هم می گذارم
خواب های روشنی دارم ، عین هشیاری
آنچنان روشن که من در خواب
دم به دم با خویش می گویم که : بیداری ست
بیداری ست ، بیداری
اینک ، اما در سحر گاهی ، چنین از روشنی سرشار
پیش چشم این همه بیدار، آیا خواب می بینم ؟
این منم ، همراه او ؟ بازو به بازو
مست مست از عشق ، از امید ؟
روی راهی تار و پودش نور ، از این سوی دریا
رفته تا دروازه خورشید ؟
ای زمان ، ای آسمان ، ای کوه ، ای دریا
خواب یا بیدار ، جاودانی باد این رؤیای رنگینم

فریدون مشیری

درون سینه ام صد آرزو مرد

درون سینه ام صد آرزو مرد

گل صد آرزو نشکفته پژمرد

دلم بی روی او دریای درد است

همین دریا مرا در خود فرو برد


فریدون مشیری

دفتر شعر ابر و کوچه

من گرفتار شبم

من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام ،

 سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام ،

چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام ،

 شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام ،

 این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام،

"فریدون مشیری"

تو به دادم برس ای عشق

تو به دادم برس ای عشق
که با این همه شوق
چاره جز آن که
بـه آغوش تـو
بگریزم نیست...!


فریدون_مشیری

همه ذرات جان پیوسته با دوست

همه ذرات جان پیوسته با دوست

همه اندیشه ام اندیشه ی اوست

نمی بینم به غیر از دوست اینجا

خدایا! این منم یا اوست اینجا؟


- فریدون مشیری

من روز خویش را با آفتاب روی تو

من روز خویش را با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن
پرواز می کنم

فریدون مشیری

در آغوش این سکوت حزین

در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایه‌ی حیات من است.

فریدون مشیری

در دل تاریک این شبهای سرد

در دل تاریک این شبهای سرد
اى امید نا امیدى هاى من

برقِ چشمانِ تو همچون آفتاب
مى درخشد بر رخِ فرداىِ من

"فریدون مشیری"