در شهر ما دیری ست بویی از وفا نیست

در شهر ما دیری ست بویی از وفا نیست
در کوچه هایش چهره های آشنا نیست

مسجد فراوان است و می خوانند قرآن
اما همان جا هم نشانی از خدا نیست

گویی به سمت قبله ای کج در نمازیم
بر روی ما دیگر دری از عرش وا نیست


چیزی که بسیارست، درد و زخم ناسور
اما به قدر یک سر سوزن دوا نیست

سم می چکد از آسمانش لایه لایه
دیگر در این ماتم سرا قدری هوا نیست

ابری ست، تا هفت آسمان روی سر ما
افسوس بارانش بجز رنج و بلا نیست

کاشانه ها بی سفره و هر سفره بی نان
این خانه ها چیزی بجز ماتم سرا نیست

کشتی شکسته، روی موج ماجراییم
حتی نشانی از جناب ناخدا نیست

در جنگ با یک دشمن فرضی چهل سال
جنگیده ایم و دشمنی جز سایه ها نیست

سر در سکوتی سرد، همچون مردگانیم
هشدار اما این تمام ماجرا نیست


این بیت ها هم شرح حال مصر و شام ست
جان خودم توصیفی از ایران ما نیست

فاطمه مقیم هنجنی

شوریدن اشک مرا باران نمی فهمد

شوریدن اشک مرا باران نمی فهمد
زخم دل من چیزی از درمان نمی فهمد

آنقدر سر ساییده ام بر کوه تنهایی
صبر مرا یک لحظه هم طوفان نمی فهمد

خاموش می‌مانم ولی ,لبریزم از فریاد
لب دوختن را پسته ی خندان نمی فهمد


سر می کشم از پشت دیوار جنون اما
دیوانگی های مرا تهران نمی فهمد

مثل مهاجرهای در غربت زمین گیرم
ویرانیم را حضرت سبحان  نمی فهمد

این جان کافر مانده ی از قبله روگردان
صدبار هم حاجی شود , ایمان نمی فهمد

در شوره زار سینه ی من عشق خشکیده است
مرداب مرده ,لذت جریان نمی فهمد

فاطمه مقیم هنجنی

خود را کنار آینه همراه کرده است

خود را کنار آینه همراه کرده است
در صورتش  نگاه  به اکراه  کرده است

دور و دراز قصه‌ی دلتنگی مرا
چون موی خود گرفته و کوتاه کرده است

مثل حلال ماه نو از غم تکیده است
تقدیر سختگیر, چه با ماه کرده است

یاد عزیز  برکه ی ارام  در شبی...
مهتاب را در آینه گمراه کرده است

یاد همان پلنگ غریبی که با غرور
این ماه را به خویش, هواخواه کرده است

آه از توان عشق, که این قلب  خسته‌ را
از لحظه‌ی شکستنش آگاه کرده است


فاطمه مقیم هنجنی

می دانی سالهاست که قلبم به استعمار

می دانی
سالهاست که قلبم به استعمار
ارتش نگاهت
در آمده ونبض احساسم
به احترام جنگل همیشه سبز چشمانت
هر ثانیه پای می کوبد ...


فاطمه مقیم هنجنی

بعد از رفتنت

بعد از رفتنت
هیچ صبحی بخیر نشد
گلدان روحم شکست وپای احساسم لنگ ماند ,
چشم انتظارم  به آمادنت سفید شد
خورشید شادی غروب کرد وزمین سیاه شد
به خوابم بیا و دنیایم را تکانی بده
مدتهاست که  قند آرامش
در زندگیم ته نشین شده است.


فاطمه مقیم هنجنی

سرشار از احساس شورانگیز بارانم

سرشار از احساس شورانگیز بارانم
سبزینه ی جانبخش در ذات بهارانم

من رودم وسودای دریا را به سر دارم
یاغرق من شویا که در حسرت بسوزانم

هر فصل من ، آغاز یک کابوس شد بی تو
شب ها به جای خواب خوش درگیر هذیانم

استاد بی همتا ، قبولم کن که بی تردید
در محضرعشق تو شاگرد دبستانم

کشتند روح شاعرم را با ستمکاری
عمری ست در تبعید ، غمگین و پریشانم

حال مرا پرسیده ای ؟ این است اوضاعم
در گوشه زندان خود ، سر در گریبانم

عاشق ترین بانوی دنیا مرده در اندوه
بیهوده می کوشی پس از مردن به درمانم

سبزست در من خاطراتت تا نفس دارم
هرچند بی تو ، تا ته دنیا زمستانم

فاطمه مقیم هنجنی

آمدی بعد از هزاران روز و باران بازگشت

آمدی بعد از هزاران روز و باران بازگشت
خنده‌ات گل کرد بر سجّاده، ایمان بازگشت

من فدای مقدمت ای زاده ی فصل بهار
باغ هم با عطر خوبت از زمستان بازگشت

هم مسلمان بست قامت رو به چشمت در نماز،
هم به قصد بت پرستی، نامسلمان بازگشت

چندسالی خشک و بی آب از نفس افتاده بود
چشمه وقتی آمدی ، مست و خروشان بازگشت

قاصد از برگشتنت وقتی خبر را جار زد،
شاه میدان نبرد از هفتمین خان بازگشت


از جدایی ها نگو حالا که دِه آرام شد
گوش کن؛ از عشق تو مرغ غزلخوان بازگشت

قلعه تا فهمید داری میروی ، قلبش گرفت
در دل آرام هنجن رنج طوفان بازگشت

رسم شب بوها جدایی نیست قربانت شوم
از حضور گرم تو آرامش جان بازگشت


فاطمه مقیم هنجنی