در من هزار شمس دمیده ای،

در من هزار شمس دمیده ای،
هزار ملکِ گرسنه ی عشق،
عارفانی پاکیزه،
هر لحظه در حال سجود،
سجودِ چشمانت،،
قامتت،
صدایت،
مولانایی به غایت دور از گناه شده ام
که تنها گناهش،سجده
بر وجود اهورایی توست،


فاطمه مصطفایی

تو به شعر نیمه شب میمانی،

تو به شعر نیمه شب میمانی،
که ذهن خواب آلود
مرا به بند می کشد،
سرد و صاف و روشنی،
مثل سنگ بلور،
که با تراشِ استعاره های
من الماس می شوی،
تو آرایه ای ،که کلامِ بی جان
مرا پر نفوذ میکنی،،
تو همان دروغ ابیاتِ منی ،
که هر چه بیشتر می بافمت
جمله هایم رنگین تر می شوند،
اما تو, تنها تویی،که به هیچ چیز
تشبیه نمی شوی،،،

فاطمه مصطفایی

منِ من،یکی را بفرست،

منِ من،یکی را بفرست،
پادر میانی کند،
مرا ببخش که اینهمه
از تو دور مانده ام،
دیگر حتی رنگ
چشمانت را نمی شناسم،
بیا و سخت درآغوشم بگیر،
دلم برای بودنت ،ماندنت،تنگ شده،
مرا به یاد خودم بیاور،
منِ من،پیراهن های رنگیت را بپوش!
این بهار،با باغی از یاس و
اقاقی به دیدارم بیا،
من سالهاست منتظر رسیدنت
روی پله های بی کسی نشسته ام،،،


فاطمه مصطفایی

برایم نامی انتخاب کن

برایم نامی انتخاب کن
که راحت بخوانیم،
نام من سخت است انگار،
در دهانت خوب نمی گردد،
من با صدای تو من می شوم،
مرا بارها و بارها بخوان!
تا به فراموشی خویشتن دچار نشدم،،

فاطمه مصطفایی

دلم اندکی فراموشی می خواهد،

دلم اندکی فراموشی می خواهد،
بروم از یاد همه،
غصه ها مرا به خاطر نیاورند،
عشق را در باغچه ی
تردید جا بگذارم،
اینقدر فراموش شوم که،
نام کوچکم از خاطر
دخترکان هم نام من پاک کنند
دلم،تنها اندکی فراموشی میخواهد،

فاطمه مصطفایی

وقتی می گویی دوستت دارم

وقتی می گویی دوستت دارم
اقیانوس ها آرام می شوند
طوفان ها رام،
و دلِ عاشقِ من،
از همیشه عاشق تر


فاطمه مصطفایی

من بریده ام از دنیا

من بریده ام از دنیا
و اما، قلبم از تو نه
رشته ی عشقت
پیوند بین من و دنیاست هنوز


فاطمه مصطفایی

وقتی می گویی دوستت دارم

وقتی می گویی دوستت دارم
اقیانوس ها آرام می شوند
طوفان ها رام،
و دلِ عاشقِ من،
از همیشه عاشق تر


فاطمه مصطفایی