صدایت در نهانخانه‌ی ذهنم

صدایت در نهانخانه‌ی ذهنم
چون دمیدن صور است، در رستاخیز جانم
که تمام احساس مرده‌ی درونم را برمی‌خیزاند
تکه‌تکه‌ی وجودشان را
از گوشه گوشه‌ی جانم به هم میبافد
به صف می‌کشاندشان،
برای پاسخ به گناهی
که لذتش جانم را پر کرده‌بود!!
گناهِ حبسِ تو، در یاخته‌های وجودم.


سوسن_شیخ_محبوبی

دوری‌ات همان چهار فصل زندگی‌ست

دوری‌ات همان چهار فصل زندگی‌ست
زمستان...زمستان...زمستان
و"پاییز" که همان زمستان بزک شده‌ای‌ست
که برای رنگ کردن روزهای زندگی‌ام می‌آید
بهار و تابستان با تو کوچ کردند
من مانده‌ام و چهار فصل تکراری
با دوهوای سرد و دلگیر.

سوسن_شیخ_محبوبی

تو رفتی..

تو رفتی..
و من همچنان با دو فنجان چای منتظر نشسته ام..
روی همان صندلی و همان قرار آخر
در ازدحام جمعیت
چنان در تکاپوی دیدنت چشم میگردانم
گویی بدنبال حبه قندی برای شیرینی چایَم رفته‌ای
همینقدر ساده، همینقدر منتظر
همینقدر خوشبین و همینقدر چشم به راه

سوسن_شیخ_محبوبی

آمدی؟ در انتظارت بودم

آمدی؟
در انتظارت بودم
لحظه لحظه‌ام سرشار از شوق دیدارت بود
ره‌آوردت آرامشم باشد
برای قدم زدنِ شانه‌به‌شانه‌ات همه چیز مهیاست
هوایت را با نفسهایم به درون میکشم
هر غروب دستانت را گرم در دستانم میفشارم
قدم به قدم بر سنگفرش خیابان، بودنت را فخر میفروشم..
آمدنت را دوست دارم
تو را میگویم پاییزجان.

سوسن_شیخ_محبوبی

با قارقار کلاغی در همین نزدیک سر بلند میکنم

با قارقار کلاغی در همین نزدیک
سر بلند میکنم
و با لبخندی "جانم" خطابش می‌کنم
تا که تنهایی‌ام را با صدایش درآمیزم
بال دهم به دلتنگی‌هایم
و پرواز دهم به سقف آسمان
ببارد بر بام بیخبران، آن دورهای دور.

سوسن_شیخ_محبوبی