غم مخور این روزگار آخر به سر خواهد رسید

غم مخور این روزگار آخر به سر خواهد رسید
شب فرو ریزد شبی روزی دگر خواهد رسید
آسمان تاریک اگر ماندست چندی غم مخور
پیکی از مشرق خبر دارد سحر خواهد رسید
گرچه ظلمت چون درختی ریشه دارد در زمین
من یقین دارم که دستی با تبر خواهد رسید
شمع روشن در مسیر باد بودن ساده نیست
آن نسیم بعد طوفان خوش خبر خواهد رسید
می نشینم تا بیاید منجی هفت آسمان
بر شب تاریکمان قرص قمر خواهد رسید
یوسف گمگشته ی عالم که عمری غایب است
گر خدا خواهد به زودی از سفر خواهد رسید .


سعید افشار

می روی از خاطرم دیگر کنارم نیستی

می روی از خاطرم دیگر کنارم نیستی
دیگر حتی لحظه ای در لحظه هایم نیستی
هر چه میگردم میان خانه یادی از تو نیست
من گمان دارم که دیگر بی قرارم نیستی
روزگاری در کنارت شاد بودن ساده بود
من خزانم تا ابد وقتی بهارم نیستی
رفتی و در سینه هامان حرف هامان شد سکوت
با تو فریادم تو اما ، هم صدایم نیستی
انتظار دیدنت شاید به سر آید ولی
گفته بودی بعد از این چشم انتظارم نیستی
گفتمت هر جا که رفتی یاد این دیوانه باش
زیر لب خندیدی و گفتی به یادم نیستی .


سعید افشار