گر بیایی دَهَمت جان

گر بیایی
دَهَمت جان
و نیایی
کُشَدَم غم،
من که بایست بمیرم
چه بیایی  چه نیایی !

 

"سعدی شیرازی"

گر بیایی

گر بیایی
دَهَمت جان
و نیایی
کُشَدَم غم،
من که بایست بمیرم
چه بیایی  چه نیایی !

 

"سعدی شیرازی"

که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب

میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم

که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت

چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی

گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند

ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوش است با غم هجران دوست سعدی را

که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش

از آن خوش است که امید رحمت فرداست

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای ؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای ؟


گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای ؟

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای ؟


سعدی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

گر بیایی دَهَمت جان

گر بیایی
دَهَمت جان
و نیایی
کُشَدَم غم،
من که بایست بمیرم
چه بیایی  چه نیایی !

 

"سعدی شیرازی"

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید

تو را حکایت ما
مختصر به گوش آید
که حال تشنه
نمی‌دانی ای گل سیراب


سعدی

کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست

کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست
سفر کنید رفیقان که من گرفتارم

سعدی

آن که برگشت و جفا کرد

آن که برگشت و جفا کرد

به هیچم بفروخت

به همه عالمش

از من نتوانند خرید

"سعدی"