آن دوست که ما را به ارادت نظری هست
با او مگر او را به عنایت نظری بود
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
خوشست اندر سر دیوانه سودا
به شرط آنکه سودای تو باشد .
سعدی
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال ست واب بی تو حرام
#سعدی جان
به چه مانند کنم
در همه آفاق تو را
کان چه در وَهم من آید تو از آن خوبتری....
سعدی
بخت آئینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدهست پری
سعدی
ستمگرا..! دلِ سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین، امیدوار من است
و گر مراد تو این است، بی مرادی من
تفاوتی نکند، چون مرادِ یارِ من است
سعدی