داستان شب

بوی کتلت مادر آنقدر خوب بود و من همیشه آنقدر گرسنه بودم که اغلب سلام را فراموش می کردم. چهره ی خسته اما همیشه خندانش که توی قاب در ظاهر می شد، در جواب «آخ جون، کتلت» پاسخ «علیک کتلت!» را می شنیدم، پاسخی که تا مدت ها مفهوم آن را درک نمی کردم. کتلت های چیده شده در دیس، گوجه فرنگی های خرد شده ی توی بشقاب و نان تازه ی لواش، منتظر سیب زمینی های در حال سرخ شدن روی اجاق، و ما، در انتظار سفره ای که خوشمزه ترین غذای دنیا را توی خودش جای دهد.
اصلأ کتلت، همه چیزش سرشار از خاطره است: از نحوه ی درست کردنش بگیر تا بوی مست کننده اش و لذت خوردنش که فکر می کردی هیچ وقت کافی نیست، که فرقی نداشت چند تا کتلت باشد و چند نفر آدم، که انگار هیچ وقت سیر نمی شدی از خوردن آن...


کوچکتر که بودم، وقتی قد و قامتم به زحمت به ارتفاع اجاق گاز می رسید، کنار مادر می ایستادم و حرکت انگشت هایش را در برداشتن گلوله ای از مواد و صاف کردن آن روی کف دست چپش با انگشت های دست مخالف دنبال می کردم. از صدای «جلیز» تکه گوشتی که توی تابه می افتاد لذت می بردم، و همیشه ی خدا، از او می خواستم که کتلت کوچولویی مخصوص من درست کند؛ چقدر آن کتلت کوچولو خوشمزه تر از بقیه بود، چقدر همه ی کتلت های مادر دلچسب و خوشمزه بودند.

بزرگتر که شدم، در دوران دانشجویی، کتلت های مادر، توشه ی راه تقریبا همیشگی ام را، در رستوران بین راهی قره چمن یا توی خوابگاه دانشجویی با دوستانم می بلعیدیم! با همان سیب زمینی های سرخ شده ی درشت و گوجه فرنگی های همراهش و همان نان لواش لطیف کنارش.

بعد از ازدواج، سال ها طول کشید تا کتلت خوب درست کردن را یاد بگیرم، فرمول های مختلف را امتحان می کردم تا کتلت هایم وا نرود، سفت نشود، شور یا بی نمک نباشد و خلاصه کمی شباهت به کتلت های مادر را داشته باشد. بی فایده بود،

 بی فایده است. سیب زمینی پخته یا خام یا هر دو، تخم مرغ کمتر یا بیشتر، آرد نخودچی یا نشاسته ی ذرت.... هیچ کدام مؤثر نیست. هیچ کتلتی در دنیا مزه ی کتلت های مادر را نمیدهد.


بعد از بیست سال، کتلت هایی که درست می کنم را همه دوست دارند جز خودم.

این روزها، قلب مادر بیمار است، قامتش خمیده شده و دستانش لرزان.

مدت هاست توانایی ساعت ها پای اجاق ایستادن و کتلت سرخ کردن را از دست داده است.

 خجالت می کشم توی این سن و سال از او بخواهم برایم کتلت درست کند، اما..

. آرزو دارم تنها یک بار دیگر، بچگی هایم را مزه کنم، با خوردن کتلت دست پخت مادر.


کتلت یک غذا نیست، یک شیوه ی زندگی است و هیچ کتلتی در دنیا هیچ وقت،

 مزه ی کتلت مادر را نمی دهد. اطمینان دارم این حس مشترک همه ی آدم های روی زمین است.


#عصمت_علوی

درویشی به درگاه دهی رسید،

درویشی به درگاه دهی رسید، جمعی کدخدایان دید آنجا نشسته،
گفت: چیزی بدهید وگرنه با شما نیز چون کنم که با آن دیگر کردم !
ایشان بترسیدند گفتند مبادا این ولی یا ساحری باشد و خرابی از او به ما رسد،
آن‌چه خواست بدادند، بعد از آن از او پرسیدند که مگر با آن ده دیگر چه کردی؟
گفت : آنجا سوال کردم هیچ به من ندادند،
آن ده رها کردم و این جا آمدم، اگر شما نیز چیزی به من نمی‌دادید
این ده رها می‌کردم و به ده دیگر می‌رفتم :))

حکایت ما و گِرانیست،

‏ملا نصرالدین ‏هر روز از علف خرش ‏کم می‌کرد تا به نخوردن عادت کند.
‏پرسیدند، نتیجه چه شد؟
گفت، نزدیک بود عادت کند که مرد!

‏حکایت ما و گِرانیست،
‏داریم عادت میکنیم، انشالا که نَمیریم!

زندگی ها پر شده از اِی کاش، اِی کاش؛

"تبعیدی"
م. صالحی

زندگی ها پر شده از اِی کاش، اِی کاش؛ آرزوهای سوخته و رویاهای یخ زده، آه های بلندِ از تهِ دل. گاه شمار، یا در نقطه ی ذوب است یا در نقطه ی انجماد.
هر روز با آبشاری از جملات مثبت خیس می شویم، اما تازه نمی شویم. به انبوهِ برگ های شناختِ روان پناه می بریم، می دویم، در مسیر خوش خیالی، باز گُم می شویم.
انگار بدجور ته نشین شده ایم، رسوب کرده ایم، لخته شده ایم در خود.
بویِ ماندگی و روزمَرگی های پرُتکرار می دهیم. به تبعیدی می مانیم. تبعیدی ای خسته، در خودِ فراموش شده.

داستانک

روزی ملانصرالدین در مجلسی نشسته بود.
از ملا پرسیدند: خورشید بهتر است یا ماه؟!!
ملانصرالدین قیافه متفکرانه ای به خود گرفت و

گفت: این دیگر چه سوالی است که شما می پرسید؟

خوب معلوم است که ماه بهتر است !!!

چون خورشید در روز روشن در می آید به همین علت وجودش منفعتی ندارد !!!

اما ماه شب ها را روشن می کند!! پس ماه بهتر است!!!!

و الحق که زندگی
درست به همین احمقانگی ست !
لطفِ بی اندازه
دیده نخواهد شد !
کم که باشی
دیده می شوی...
کم که باشی ارج نهاده می شوی
الطاف ما تنها باید به اندازه ی وسعت دیدِ دیگران باشد !
نه بیشتر.......

مرا پندی ده.

روزی بهلول بر هارون الرشید وارد شد...
خلیفه گفت:مرا پندی ده...

بهلول گفت:اگر در بیابانی بی آب و علف تشنگی بر تو غلبه نماید،چندان که مشرف به موت گردی

،در مقابل جرعه ای آب که عطش تو را فرونشاند چه میدهی؟؟

گفت:هزار سکه طلا!!!
بهلول پرسید:اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد چه؟
گفت:نصف پادشاهی ام را...!!

بهول باز پرسید:حال اگر به حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتووانی،

چه میدهی که آنرا علاج کنند؟

گفت:نصف دیگر سلطنتم را!!!!

سرانجام بهلول گفت:پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و به بولی وابسته است،

تو را مغرور نسازد که با خلق خدا تا این حد به بدی رفتار کنی!!!

سگی نزد شیر آمد گفت

سگی نزد شیر آمد گفت

بامن کشتی بگیر

شیر سر باز زد

سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت

شیر از مقابله با من می هراسد

شیر گفت

سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند

که با سگی کشتی گرفته ام !!!

اونوقت دلش میشکنه ...

ختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا
یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
... و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی
پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته
باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،

اونوقت دلش میشکنه ...