گفتی که شمس باش

گفتی که شمس باش ، نوری کنار این هیاهوی وحشتِ تاریکی
گفتی که مرز باش در حدِ فاصلِ تضاد معکوس و جنونِ بی باکی

گفتی که نور باش ،بتاب به ترس  و همهْ سایه های شوم
گفتی جدا بشو  از راهِ  ناعادلِ مجرم و قاضیِ محکوم

گفتی که شعر شو  ، شاعرِ  بیت های عمیقِ آزادی
گفتی  دوباره جوان شو در این لحظه ی تماشایی


گفتی و رفتی شبیه ستاره ای رفته از این  خاک غمزده
گفتی و رفتی  شبیه مسافری تنها و  بی من قدم زده

شمس تو بودی و منی  که شدم مولای دچار شده
مرز تو بودی میان من و شوقِ آرزوی محال شده


ترانه حقیقی

نگاهی رو به راهم من

نگاهی رو به راهم من
به دنبال مسیری جان پناهم من

اگر روزی رسد از اینهمه فریاد بگریزم
که از هر ماندنی در یاد بگریزم

تو آنی جان پناه ، برتر
در این آشفتگی ، محشر
منم آن راوی لبخند
و با هر نور در پیوند

تو قایق را
شقایق را
به روی برکه ای پر آب بسپار و
خلایق را و
در هر جمع
آن یک فرد لایق را
سوار قایق بی انتهایت بگذران
از چشمهٔ جوشان
،از این آب خروشان تا که
ما خود حال مستی را ،
و هر آوای نواندیشِ هستی را
شبیه نورِ اعجازت
آن رویاییِ افسانه پردازت
درون سینه بنشانیم.
اگر روزی رسد کز اینهمه فریاد بگریزم
که از هر ماندنی در یاد بگریزم

تو آنی جان پناه ، برتر
در این آشفتگی ، محشر
منم آن راوی لبخند
و با هر نور در پیوند


ترانه حقیقی

سردِ سردم

سردِ سردم
تک درختی در غبارم
من گلم،عطر اقاقی
هم صدای روزگارم
ننگم آید نشکفم
اشک تلخِ هر جوانم
ساده ام رنگ سپیدی
حسرتی نامنتهایم
کفرهای عهد و ایمان
میکند هر دم صدایم
مردمان افتاده بر خاک
هر نگاه بر آسمانم
میرود آرام،آرام
روی ماهم،روی آبم
اصل درد و رنج اینجاست
من نگاهی روی خاکم

ترانه حقیقی