آفتی زد شب پاییز به دل و جان که مپرس

آفتی زد شب پاییز به دل و جان که مپرس
خم شدم پیر شدم سر به گریبان که مپرس

درد تیمار شب و غصه پاییز کنار
شده ام شمع شبی چشم به پایان که مپرس

در طلوع مژه ات شب پره ای پر زد و رفت
پره خواهش شده ام دست به دامان که مپرس

به مراد دل خود سیب کشیده ست شیطان
آدمی بختم و رسوا و پریشان که مپرس

گرچه پنهان شده است راز دلم چون فندق
با خیالت شدم آن پسته خندان که مپرس

غم پاییزی ات و غصه بی سامانی
فارغ از حال منی بی سر و سامان که مپرس

گله ای کرده ام و طعنه ای هم نیز زدم
شدم از کرده خویش پاک پشیمان که مپرس

بهروزکمائی

زمستانی اند درختان

زمستانی اند درختان
دوباره در فصل تنهایی پاییز
زیر تاریکی سایه اعتدال زندگی
خیال غبار گرفته هر روز پنجره
و بوسه بازی باران.
رد پای پاییز
در میان برگ برگ شعرهایم
و لبخند نمناک نسیم
زمستانی اند درختان
آنسوی حادثه شب ققنوس
در کنج خاکستر لب های آتش
و در شب شکوه پادشاهی فصل ها
و بوی خدایی
که در باور برگهای زرد پاییزی
پیچیده است

بهروزکمائی

هنوز رد پای شب

هنوز رد پای شب
بر پیکر خیالی متورم
سوزش مداوم باوری تلخ را
از آنسوی سایه فریادی خسته
می مکد
موسیقی گنجشکها
مرگ فصلی دیگر را می نوازد
من

در امتداد غرور
راه می روم
و تو
آرام آرام در من قدم می گذاری
شبیه رد پای شب
شبیه بغض
چیزی مثل ظهور ردپایی تازه
در امتداد قصه غزل دریا و ساحل

بهروزکمائی

در تلخ ترین بغض فروخفته این حادثه, سر گردانم

در تلخ ترین بغض فروخفته این حادثه, سر گردانم
تا که چشم کار می کند نیستی.
نیستی و در اندوه همین دور و برهای خاکستری دور و دراز,
در پریشانی ترین حالت یک سایه ابری, سرگردانم
تا که چشم کار می کند نیستی.
نیستی و گاه دلم پرسه زنان
معرکه می گیرد باز
پشت یک خلوت دنج کوچه
جرعه اشکی که از سر ناچاری
راه گشود
بر تن خسته یک کوچه
و بر چتر فرو بسته یک عابر
تا شود آبستن راز پاییز
نیستی و جز خود من
کسی هیچ ندانست که در
تلخ ترین بغض فرو خفته این حادثه, سرگردانم


بهروزکمائی

آمد کمی دیر ولی آمد

آمد
کمی دیر
ولی آمد
سرِ همان قرار نیامده پیش
چون وابسته ای پیشین
با صفتی اشاره یا شایدم مبهم.
خودش بود و نت های نامنظم و درهم ریخته و تب دار.
نبض موسیقی
از زیر پوست دست ناتوانی
که انگار نمی زد
صدایش اما
گویای هزاران موسیقی هرگز ناشنیده
و هرگز ننواخته بود
این بار ما بودیم و الفبای موسیقی
و استعاره
و صدایی شنیدنی
که یای لیاقت در برابر هر نت آن
کنایه ای بود به
واقعی ترین مجاز ممکن.
و عقربه های ساعتی
که عجولانه
لحظاتمان را می جویدند.
حالا من ماندم و یک شیشه دربسته

و یک نامه سر به مهر
و غنچه ای که هنوز نشکفته, خشکید.

بهروزکمائی

این منم غزلی عاشقانه

این منم
غزلی عاشقانه
باقافیه های میانی.
از خواب شب پره ای می آیم
لای پونه های آب رکن آباد
که نسیم صبحدم دیروز
ناگهان با خودش آورده بود.
مرا بخوان
بیت به بیت
بارها و بارها
از راه دوری می آیم
با کوله باری سنگین تر از وزن شعرهایم
از برم کن
برای روزهایی که نیستم
یا روزهایی که شاید دیگر نباشم
شبیه همین داستانی که نوشتم تا بیدار بمانی
اما خوابت برد
مثل تمام قصه هایی که گفتم و به پایان نرسیده
خوابیدی.
قرارمان باشد برای امشب
من و تو و نیامدنت!


بهروزکمائی

ضربان شعرم

ضربان شعرم
سالهاست
تمام ساختار وزن مرا به هم می ریزد
و مصوت های بلند آرزوهای مرا
چه کوتاه تلفظ می کند.
اضافه وزنم از اختیاراتم نبود.
و اینچنین است که
هجای پایانی بیت زندگی من
همیشه کوتاه ست

بهروزکمائی