آفتی زد شب پاییز به دل و جان که مپرس

آفتی زد شب پاییز به دل و جان که مپرس
خم شدم پیر شدم سر به گریبان که مپرس

درد تیمار شب و غصه پاییز کنار
شده ام شمع شبی چشم به پایان که مپرس

در طلوع مژه ات شب پره ای پر زد و رفت
پره خواهش شده ام دست به دامان که مپرس

به مراد دل خود سیب کشیده ست شیطان
آدمی بختم و رسوا و پریشان که مپرس

گرچه پنهان شده است راز دلم چون فندق
با خیالت شدم آن پسته خندان که مپرس

غم پاییزی ات و غصه بی سامانی
فارغ از حال منی بی سر و سامان که مپرس

گله ای کرده ام و طعنه ای هم نیز زدم
شدم از کرده خویش پاک پشیمان که مپرس

بهروزکمائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.