این همه فزیاد که غم ها را مخور

این همه فزیاد که غم ها را مخور
دنیا ارزش ندارد نازنینم غم مخور
اعتباری نیست زین ایام زود گذر
خنده بر لب ها شکوفا کن غم مخور


بهرام معینی

خانه ای دارم

خانه ای دارم
که
نورش روی دوست
نور رنگینم
در این خانه از اوست
دوست هایی
که در اینجا
میهمان من است
او فقط میهمان
نبوده
ز بالا آمده
از سوی اوست
او حبیب است
وعزیز است ‌‌
خیر و پرکت
قدم هایش از اوست
خانه گر خالی شود از لطف
و گر بسته شود
بر روی دوست
خانه نبوَد
تاریک کَده است

بهرام معینی

نفس ها تک به تک افتاده

نفس ها
تک به تک افتاده
در این هوای الوده
شش ها انباشته
از دود است
ندانم جیست این باور
که این هوا
مسموم ودلگیرنیست
همراه اندکی آلودگی
و گَرداست
نفس در سینه ها حبس گشته
وسرشار از دود و درداست
وهر آن
شاهد مرگ عزیزی از همین
ناپاکی هوای آلوده
وسرد است
ومی دانم کنون
هوای پاک هم دیگر آرزوی
هر شهروند است
پاها سست گشته
بدن هافرسوده
از همین آلوده گی ها
قلب ها هم
پر از
درد است

بهرام معینی

سلام بر تو حسینم

سلام بر تو
حسینم
تو جان جانانی
سفینه نجات گشته ای
کمال انسانی
باسمان امامت
جلوه ای از پدر داری
تو خود سفینه راهی
نوری از قمر داری
نشانه ها ز خدا
خصایلی ز رسول
شجاعت از پدر
تو اصل ایمانی
نگین حلقه عشاق
گشته ای براه خدا
به بزم خون وشهادت
چو سرو آزادی
جهان درس فراوان گرفت
از شهادت تو
بگوش جان بنهادن بکف
هرانچه رسید
پیامی زجانب تو
هوای تف زده
در نینوا و ‌کربلا هارا
بنام تو رقم زدند
وبنام آزادی
جهان بکام ستمگران
تلخ مثال
دوزخ شد
چو سر نهادند براهت
مردمان بنام آزادی


بهرام معینی

می دانم روزی تو خواهی امد

می دانم
روزی تو خواهی امد
از لابلای گل ها
تا ما شویم دوباره
با هم دلی همراه
در باغ ودشت وصحرا
در صبح گاهان
روزی
با هم نسیم و
گل را
گیریم با جان ودل نشانه
شاید که باشد آن روز
عطر دل بهاران
شیرین و ‌ماندگار تر !
روزی تو خواهی امد
از لابلای ابرها
همراه با باد وباران
پرسه زنان
در پی ات
در دشت های گرم و ‌سوزان
با این همه خاطرات
اما دریغ از روزی
با وجود باد وباران
با گل های فراوان ّ
تو نباشی
در لابلای آن ها
ومن بتنهایی خود
خواهم ماند
خواهم خواند
اواز رنج وغم را
با سوز دل
شاید نویسم بر باد
با
این همه خاطرات
تا که رساند بر تو
آلام ودرد
مرا

بهرام معینی

دردی است

دردی است
در دلم نهان
که درمان آن
فقط تویی !
در خانه هم
همیشه
صدا وردِ پای تو است
از بوستان پر از گل سبزه
محله هم گر گذر کنی
بوی تنت
بر این همه عطر وبو‌
هم سر تر است !
گر بر در خانه دلم
گذر کنی بمهر
این درد واین همه
هجران بیک باره
درمان شود !
در این اوضاع پریشان
ودر پایان این همه
درد پنهان شده در دلم
شاید بگویمت
بشتاب ای دوست
کنون
جای رفتن است !


بهرام معینی

پَرسه زدن های بیهوده ات

پَرسه زدن های
بیهوده ات
در کوچه باغ خالی
تنهایی ام
شاید برای این باشد
که بخیال خود
مرا از تنهایی
برهانی
آنگاه که صدای
قدم هایت
سکوت فرا گرفته
اطرافمان را می شکند
دیگر هرگز
در خاطراتم نمی گنجد
ودر سر سرای تنهایی دلم
فقط بخود می اندیشم
وبروزگاران برباد
رفته ام
وخاطراتی در یاد
بوسعت تمام فصل ها


بهرام معینی

چگونه باید

چگونه باید
با این قاب بدون تصویر
راز دل گفت
در غیابت !
ودر غیبتی طولانی
وطاعون وار
عشق
می چکد ،
می تراود ،
در غیابت ودر نبودنت
و با حس توهم وخیال
در ورطه ای از زمان !
وانگاه دل دیوانه
می خندد
بر این قاب
بدون تصویرت
وبر این پر واز
بی حاصل !
وخاطراتی از
بی تو بودن
وقاب عکس بی تصویرت
در عالم خیال !


بهرام معینی

پیچیده صدا :

پیچیده صدا :
در سکوت راهروی خلوت خانه انس !
صدای صندلی چرخدارت ای دوست ،
چنان به عمق وجودم تلنگری بنهاد
که ذهن رفته بخوابم بنا گه پرید ز خواب
وزنده شد در من خفته دوباره
صدای جنگ مهیب بااهریمن
صدای توپ و موشک وبمب و خمپاره
صدای مهیب غرش موشک وهواپیما
که می شکافت بهر دم سینه شهری
ومردمان بسیاری بخون خود غلطان
وصدای عزیزی که باَ نی گم می‌شد
در صدا وریزش موشک وبمب ،
وسپس آژیر و ناله واهی
وسکوت مرگبار بود خاموشی
ودیگر هیچ !
ان چنان بپا خواستند جوانان این بوم وبَر
از هر گوشه وکنار !
به شرق تا به شمال
وزغرب ومرکزتا بجنوب ،
چنان بهم گره بگرفت این رشادت وایثار
که جملگی بیکباره ودر زمانی نچندان دور
بنهادن از هر گوشه پا بفرار
دشمن ذبون وشکست خورده ومکار !
وبپاخواست بانک پیروزی از هر گوشه وکنار ،
وتو شهید زنده بماندی واین همه رشادت وایثار
وحال صدای صندلی چرخدارت امروز
صدای ناله وغم درد بجا مانده از دیروز !

بهرام معینی

ساعت عمر

می توان
ساعت عمر
خود را جور دیگر کوک کرد !
می توان
در باورت
دل خوشی هایت
را
مثال گل های رنگین
در بوم نقاشی با قلم مو
نقشی نهاده
کامل رنگ کرد !
می توان قید وبند ها را
بدار فالی آویخته
با گل هایی
در لا بلای تار وپودها
بنهاده
با قالی در یک قاب کرد !
می توان
اشک ها را
در میان پیمانه چشمانت
محبوس کرد !
یا که ؛
با دل عقده هایت
چون ناله ای فریاد کرد !
تا که ؛
بار دیگر
رها گردی از این
اما اگرها
واز این
بود ونبود های بی حاصل
بیک باره !


بهرام معینی