خورشید در کرانه تاریک در ستیز

خورشید در کرانه تاریک در ستیز
آمد نوید صبح به هنگام رستخیز

وقت است وارهیم ز زنجیر فتنه‌ها
نوروز در ره است و زمستانه در گریز

هر قطره‌ای به وسعت دریاست پیش خویش
عالم تجسمی است ز اجزاء ریزریز

دیو سپید آمد و بر تخت جم نشست
دنیا به زیر ظلم نیارزد به یک پشیز

یک یک بریختند همه برگ‌های سبز
این رسم نامراد زمان است ای عزیز

شاید رها شوم ز همه دردهای سخت
روزی که پرگشایم از این خاک فتنه خیز


امیرحسین شعبانی

شود که گریه کنم در هوای بارانی؟

شود که گریه کنم در هوای بارانی؟
بسا تمام شود این شب پریشانی

شود که بوسه زنم بر کنار لعلی که
برد خیال مرا پیش آنکه می‌دانی

تنم اگرچه رها می‌رود به هر رهزن
بیا که‌ جان ز فراق تو گشته زندانی


ز دست خنده زیر لبت که مجنونم
امان از آن همه ناز و ادای پنهانی

وفا به وقت سحر در میانه محراب
حدیث هجر تو گوید اگر چه میدانی

امیرحسین شعبانی