احساس تنهایی نمی‌کرد،

احساس تنهایی نمی‌کرد، چرا که هرگز به این که شاید به دیگران نیاز

داشته باشد فکر هم نکرده بود؛ او تازه متوجه می‌شد که برخی

شادی‌ها- بدون تردید ریشه ای ترین‌ها- اشتراک پذیر نیست، حتی

نمی‌توان بازگویی‌اش کرد؛ آن ها جزئی از ما می‌شوند درست مثلِ

چشم ها یا ستون فقراتمان؛ آن‌ها ما را به همین شکلی که هستیم می‌سازند.

تو از عشق توقع داری ؟
در حالی که این عشقه که از تو توقع داره .
تو می‌خوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره ؟
چه اشتباهی !...
این تویی که باید ثابت کنی اون وجود داره .

هرچی ... توو دلته بنویس....

هرچی ...
توو دلته بنویس....
فکرایی که توو سرته ...
و به زبونت نمیاد...
این فکرا ...
روی دلت بار می شه...
می‌ماسه....
نمی‌ذاره ..و
راحت حرکت کنی...
جای فکرای تازه‌ رو می‌گیره ...
و خلاصه دلتو می‌پوسونه....
تو می شی...
زباله‌دونی فکرای کهنه...
که اگه حرف نزنی...
گَندش می‌کُشدت....!




#اریک_امانوئل_اشمیت ⁩

خدای عزیز!

خدای عزیز!
امروز صد سالم است. کوشیدم به پدر و مادرم حالی کنم
که زندگی هدیه ی عجیبی است.
اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می داند.
خیال می کند زندگی جاوید نصیبش شده،
بعد این هدیه دلش را می زند.
خیال می کند خراب است. کوتاه است.
هزار عیب رویش می گذارد. به طوری که می شود گفت
حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت می فهمد که
زندگی هدیه ای نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده اند.
آن وقت سعی می کند کاری بکند که سزاوار آن باشد.
من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم.
آدم هرچه پیرتر می شود باید ذوق بیشتری
برای شناختن قدر زندگی نشان دهد.
آدم باید قریحه ی ظریفی پیدا کند، باید هنرمند بشود.
در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می برد.
اما در صد سالگی، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد
باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند...

اعتماد

اعتماد، شعله‌ی لرزانی است
که چیزی را روشن نمی‌کند،
اما گرما می‌بخشد...