خاندان من از البسه‌ی سیاه وحشت داشتند

خاندان من از البسه‌ی سیاه وحشت داشتند
بر طناب رخت ما همیشه البسه‌ی سفید
آویخته بود
اما تو را هنگامی که با لباس سیاه به خانه‌ی ما آمدی پذیرفتند
مادرم حتی به تو گیلاس‌های سرخ تعارف کرد

گفته بودی: بگذار کبوتران بخرامند

گیلاس‌های سرخ پیر شوند
اسبان سیاه در آفتاب پاییزی
سفید شوند
که خاندان من تو را بپذیرند

کبوتران سفید به خانه‌ی ما آمدند
گیلاس‌های سفید، پیر شدند
سفید شدند
اسبان سیاه سفید شدند
خاندان من یکی پس از دیگری مردند

در آستانه‌ی در
چمدان‌های فرسوده را که انبوه از

لباس‌های سیاه بود
به من سپردی و
گفتی: من مسافرم

احمدرضا احمدی

پرسه

چرا
ما
در این خیابان
پرسه زدیم؟
ما که پایانِ این خیابان را
می‌دانستیم..

احمدرضا احمدی

این‌همه پاییز

-این‌همه مرگ
این‌همه پاییز
از طاقت ما بیرون است…

#احمدرضا_احمدی

بوسیدمش!!

بوسیدمش!!

دیگر

هراس نداشتم

جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم

"احمدرضااحمدی"

سالی که بر من وتو گذشت

سالی که بر من وتو گذشت

فقط سیصدوشش وپنج روز نبود!!

جمعه ها را باید

دو روز حساب کرد...!

"احمدرضااحمدی"

چرا مرا با ظرف های شکسته مقایسه می کنی..

چرا
مرا با ظرف های شکسته مقایسه می کنی
من که هنوز می توانم تو را صدا کنم
من که هنوز برگ زرد را نشانه ی پاییز می دانم
تنها گاهی از نا امیدی
با افسوس آهی می کشم
سپس پنجره را در سرما می بندم
هنوز تفاوت میوه های تابستانی و زمستانی را می دانم
همانطور که میان اتاق ایستاده بودم
سال تحویل شد
دو سه پرنده
به سرعت پر زدند
سپس در افق گم شدند
سپس پیری ی من و تو آغاز شد ...


{ احمدرضا احمدی }

عطرهای تو در باران

عطرهای تو در باران
مرا آسوده نمی‌گذارند
پس
بازآی در این فصل بی‌باران.

اقرار می‌کنم:
تورا دوست داشتم

احمدرضا احمدی

گل سرخ

فرصتی بخواهید
تا گیسوان خود را در آفتاب کنار رودخانه شانه بزنید
فرصتی بخواهید که مخفی ترین نام خود را
که خون شما را صورتی می کند از رود بزرگ بپرسید
به نام آن اسب
به نام آن بیابان
شما فرصت دارید تا چیدن گندم ها
تا زرد شدن کامل گندم ها
عاشق شوید
فقط روزهای کودکی رابرای یکدیگر نگویید
گندم ها زرد شدند
گندم ها چیده شدند
نان گرم آماده است
ولی شما کنار بوته های زرد ذرت باشید
آب را در کوزه بریزید
کوزه را کنار تنها بوته ی گل سرخ
بگذارید ..

ما
شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
دوست داریم ..


" احمد رضا احمدی "

گاهی چنان آغشته از روز می شوم

اما من تنها
گاهی چنان آغشته از روز می شوم
که تک و تنها
در میان کشتزاران می دوم
و در آستانه ی زمستان
سخن از گرما می گویم
من چندان هم
برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم ...


"احمدرضا احمدی"