وداع آبی

یک روز سرانجام با تو

وداعی آبی می‌کنم

می‌دانم روزی از من خواهی پرسید

مگر وداع هم رنگ دارد؟

آن هم به رنگ آبی

من در جواب تو

فقط چشمانم را می‌بندم

سالی که بر من و تو گذشت

فقط ۳۶۵ روز نبود

جمعه‌ها را باید دو روز حساب کرد

باید تقویم‌ها را در آفتاب نهاد

تا رنگ ببازد

احمدرضا احمدی

فرصتی بخواهید تا گیسوان خود را در آفتاب کنار رودخانه

فرصتی بخواهید
تا گیسوان خود را در آفتاب کنار رودخانه
شانه بزنید
فرصتی بخواهید
که مخفی ترین نام خود را
که خون شما را صورتی می کند
از رود بزرگ بپرسید
به نام آن اسب
به نام آن بیابان
شما فرصت دارید
تا چیدن گندم ها
تا زرد شدن کامل گندم ها
عاشق شوید
فقط روزهای کودکی رابرای یکدیگر
نگویید
گندم ها زرد شدند
گندم ها چیده شدند
نان گرم آماده است
ولی
شما کنار بوته های زرد ذرت باشید
آب را در کوزه بریزید
کوزه را کنار تنها بوته ی گل سرخ
بگذارید
ما
شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
دوست داریم


احمد رضا احمدی

تنها به کوچه می‌روم

تنها به کوچه می‌روم
ازعابران ساعت وقوع خوشبختی را می‌پرسم
عابران‌؛ اخمو، کج‌خیال و عبوس
جواب مرا نمی‌دهند..

به کجا رفتند آن دخترانی که سراسیمه

به کجا رفتند
آن دخترانی که سراسیمه
در ازدواج دفن شدند
آیا لبخند آنان را در
آینه ی غروب به یاد داری؟

چرا ما در این خیابان پرسه زدیم؟

چرا
ما
در این خیابان
پرسه زدیم؟
ما که پایانِ این خیابان را
می‌دانستیم...

کسی باور نمی‌کند

کسی باور نمی‌کند
لبخندش می‌توانست
پلی باشد
که جمعه را
به همۀ روزهای هفته
پیوند بزند...


احمدرضا احمدی

انبوهی از این بعد از ظهرهایِ جمعه را

انبوهی از این بعد از ظهرهایِ جمعه را
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان ،
از تنهایی گریستیم ...


" احمدرضا احمدی "

روزگاری‌ را یاد دارم

روزگاری‌ را یاد دارم
که می‌ایستادم در باد
تا مرغان ساکت شوند و
من بخوانم...

به کجا رفتند آن دخترانی که سراسیمه

به کجا رفتند
آن دخترانی که سراسیمه
در ازدواج دفن شدند
آیا لبخند آنان را در
آینه ی غروب به یاد داری؟

کسی باور نمی کند

کسی باور نمی کند

لبخندش می توانست پُلی باشد،

که جمعه را

به همه ی روزهای هفته


پیوند بزند...

احمدرضا احمدی