باز باران بی ترانه

باز باران بی ترانه
خالی از هر نوع بهانه
میزند بر بام خانه
میکند بر من اشاره
یادم آرد روز دیرین
ِلذت ان حس شیرین
یادم آرد کودکی ها
آن همه دلبستگی ها
از پی هم میگذشتند
با امید روشنی ها
سبزی آن نوبهاران
شادی آن روزگاران
میدویدیم همچو آهو
میپریدیم از سر جوی
صبح تا شب گرم بازی
لذت آن خانه سازی
شاد بودیم بی بهانه
در میان جمع خانه
پر ز شور کودکانه
با دوصد شعر و ترانه

باز باران بی ترانه
با دو صد طعن و بهانه
میزند بر بام خانه
تا کند غم را بهانه
میکند از غصه سیرم میکند
میکند بر غم اسیرم
یادم ارد پیر گشتم
از زمانه سیر گشتم
روزگار ناخوشی ها
پیری و بی دل خوشی ها
پس چه شد آن روزگاران
آن امید و آرزوها
آن همه عمر که دویدیم
کو به مقصد نرسیدیم
پس چه بود حاصل این عمر
که به خانه نرسیدیم
باز باران باز باران باز باران


داود شیروانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.