هر پاییز در جنگل قدم میزنم
تا چهرهام را با باران بشویم،
برگی زرد
برگی سرخ
برگی شعلهور چون آتش،
از خودم میپرسم
بهراستی اینها برگاند یا اندیشههای درختان؟!
آیا جنگل هم اندوهگین میشود
و گریه میکند ؟
آیا جنگل هم خاطرهها را درک میکند
آیا درد میکشد
آیا ناله میکند؟!
آیا درختان گذشتهشان را بهخاطر میآورند؟!
((سعاد الصباح))
باران
نام کوچک توست
که در کوچه هایش
در محلّات خاطره
پروانه ها
گل دست فروشی می کنند
پرویز صادقی
دوست داشتن را
که نمی شود
مدام بنویسی . . .
دوست داشتن را
باید نفس بکشی . . .
رعناابراهیمی فرد
تو مرا وادار می کنی
برای خواستن ات
هزاران جان داشته باشم
پرویز صادقی
عشق تنها
یک بار اتفاق می افتد
آنکه دو بار عاشق می شود
اصلاً عاشق نبوده است
پرویز صادقی
یا خودت یا مادرت باید مسلمان می شدی
عاشق این سرزمین و خاک ایران می شدی
چشم هایت را نمی بستی اگر بر روی این
می توانستم بگویم اهل عرفان می شدی
اصلا از اول اگر بودی کنار اهل دل
بر سر اهل قلم سر بند و روبان می شدی
شک نکن با اینهمه ادراک و استعداد و هوش
لااقل سطان جنگل نه ولی خان می شدی
بی گمان حق تو را هم مثل بعضی خورده اند
شاید الان می شد و قاری قرآن می شدی
من خودم در ماندم از دنیا نمی فهمم چرا
باید از بیراهه داخل در شبستان می شدی
در دهن یا لفظ می گویی که غیر انسانی است
این چه یعنی ؟ یا چه می شد مثل انسان می شدی
سعید غمخوار
عشق
هجرتی ست از دنیا
به بهشت گم شدهٔ چشمانت
پرویز صادقی
من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم
راست خواهی تو مرا شیفته میگردانی
گرد عالم به چنین روز نه من می گردم
خاک نعلین تو ای دوست نمی یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم
روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم
حامد دهقان
رنگ تنهایی من
نه سیاهست نه سفید
درست مثل برزخ
در انتظار تو وا مانده ام...
ویرا بختیاری