من به شعری مبتلا هستم که من را سوخته

من به شعری مبتلا هستم که من را سوخته
پرتوی شمعی که حتی سوختن را سوخته
شعله ی کبریت هم تا سر بر آرد از درون
خویش را گاهی و گاهی انجمن را سوخته
اعتیاد از هر طرف اسباب ویرانی بود
هیکل سنگین همچون کرگدن را سوخته
دوستی و مهر فرزند و موالید عزیز
پهنه ی جان و خیال مرد و زن را سوخته
آفتاب اندیشه را روشن کند با گفتگو
گر چه که تاریکی از ما شب شکن را سوخته
در میان انتظاری_خسته هستم منتظر
شعر تندی را که دیگر هر سخن را سوخته
مبتلا هستم همین این قصه ی روز من است
مرد آتش خورده ای کو اهرمن را سوخته
داستان یک نفر دیوانه ی لطف و سخن
روز را, شب را, زمان را و زمن را سوخته
ای سعید از اینهمه چیزی نباشد عایدت
ای که در سوزاندن خود کل تن را سوخته

سعید آریا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.