جوجه ای را کشته بودم ،،،

جوجه ای را کشته بودم ،،،
ناخواسته ...
زمانی که پریدم تا دستم به شاخه ی سیب برسد ...
یکیشان دوید زیرپایم و
لِه شد ...
صدایِ فریادِ آخرش
توی گوشِ کودکی هایم جا ماند ...
و من پریشان ؛
از خطایِ ناخواسته ...
بیشتر اما ؛
برای صحنه ی دردناکی ؛
که خودم مسببش بودم ...
تمام معصومیتم را
تمام شده می دیدم ...
تصورِ جنایتکارِ سنگ دلی از خودم داشتم ،
که محکوم به مرگ بود !!!!
بدون مکث ؛
به کوهِ پشتِ خانه گریختم ...
کسی با من کاری نداشت ...
من از خودم شرمنده بودم ،
و از وجدانی ؛
که از یک کودک معصوم ؛
توقعِ چنین جنایتی نداشت !!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.