زندگی

زندگی به من پشت می کند
ولی من از حرکت باز
نمی ایستم.
پل های پشت سرم را خراب میکنم
تا راه برگشتی نداشته باشم
اینگونه است که در مسیری دیگر قدم بر خواهم داشت...

مغز خود را به چالش بکشید

مغز خود را به چالش بکشید تا عصبها مجبور شوند مسیرهای جدید بسازند
ساعت را برعکس ببندید
با دست دیگر مسواک بزنید
با دست مخالف صبحانه بخورید

اینکار ظرفیت مغز و حافظه را زیاد می کند..!

برای کسی که تمام دارائیش

برای کسی که تمام دارائیش
مهربونیشه مغرور نباشیم...

+

همیشه دلم برای مظلومیت و معصومیت این گله گوسفندان میسوزد..
اینکه بین دریدن گرگ و سر بریدن چوپان اسیرند و در نهایت
از سر ناچاری و ترس از گرگ به چوپان پناه می آورند.

بپرهیزیم از اینکه درباره ی مردم

بپرهیزیم از اینکه درباره ی مردم
تنها بر مبنای لحظه ای از زندگی شان داوری کنیم..

پرواز را با تو آموختم

پرواز را با تو آموختم
آن زمان که گفتی "دوستت دارم"
و من بال درآوردَم...!!

پریسا فراهانی

من آن نیَم که حلال از حرام نشناسم

من آن نیَم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام

تو باید می دیدی

تو باید می دیدی
شبهایی که ماه روی آب می آمد
و سایه ها چون اشباح مضطرب
به پشت بامهای کاهگلی پناه می بردند
من مشتهایم پراز ترس می شد
خورشید در من غروب میکرد
شب هی کش می آمد
کش می آمد

در خواب می دیدم
خواهرم در باغچه انگور می چید
و مادرم می گفت
دانه های انگور
از ترس تنهایی به هم پناه برده اند
و من
از ترس تنهایی
تو را صدا می زدم

کاش بودی و می دیدی
من با هر سوزی که از چشمم برپا می شد
پاییز می شدم
و می دیدم
برگریزان خودم را


فریال معین

خرداد بیچاره را بگو

اردیبهشت که هیچ
خرداد بیچاره را بگو
که هنوز بهار است اما
نه باران دارد نه شکوفه
مثل من که هنوز عاشقم اما
نه تو را دارم نه نشانت را

شد خزان ، گلشنِ آشنایی

رادیو دارد بی وقفه می خواند ؛ " شد خزان ، گلشنِ آشنایی " ... و من تو را در تاریک ترین راهروی زندگی ، برای آخرین بار ، در آغوش می کشم و سرم را روی شانه های تب زده ات می گذارم ، بوی عطر تنت در دالان احساسم می پیچد و مست می شوم از بودنت ، شانه های تو در حصار دستانم می لرزد ، سرم را بلند می کنم و روبه روی صورتت می گیرم ، هرم نفس های داغت را روی پیشانی ام حس می کنم و خیسیِ اشک های آخری که می ریزی ، و بدیع زاده می خواند ؛ " عشق و وفاداری ، با تو ندارد سود " ... دست می کشم روی چشم های خیست ، بغضم را شبیه فرمانده های جنگ ، نگه می دارم ، میان تاریک ترین راهروی زندگی رهایت می کنم و می روم ،
و بدیع زاده باز هم می خواند ؛ شد خزان ، گلشنِ آشنایی ...
بیرون از این راهرو ، تمام جهان ، پاییز است ،
و دست های من ، هنوز هم خیس ...

نرگس صرافیان