:)))))))))))

مولانا شرف الدین دامغانے از ڪنار مسجدے مے گذشت.
خادم مسجد سگے را ڪتک مے زد و در را بسته بود ڪه سگ فرار نڪند.
مولانا در مسجد را باز ڪرد و سگ گریخت.
خادم مسجد با مولانا دعوا ڪرد.
مولانا گفت: اے یار! سگ را ببخش چون عقل ندارد.
از بے عقلے است ڪه به مسجد در آمده وگرنه ما ڪه عقل داریم ،
آیا هرگز ما را در مسجد دیده ای؟!
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.