بیا برویم روبروی باد شمال...

بیا برویم روبروی باد شمال...
آن سوی پرچین گریه ها سرپناهی خیس از مژه های ماه را بلدم، که بیراهه ی دریا نیست!
دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام،بیا برویم!
آن سوی هرچه حرف و حدیث امروز است،
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست!!!
می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم!!!!
می توانیم دمی در برابر جهان به یک واژه ی ساده قناعت کنیم!
من حدس میزنم از آواز آن همه سال و ماه،هنوز ب...
یت ساده ای از غربت گریه را به یاد آورم...
من خودم هستم!!!
بی خود این آینه را روبروی خاطره مگیر!!!!
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است...
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و هزار ساله بر خاستم...

" سیدعلی صالحی "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.