می دانی روزی که بدون صبح بخیر تو آغاز شود

می دانی
روزی که بدون صبح بخیر تو آغاز شود
چه طعمی دارد؟
می دانی
وقتی گل سرخ
در گلدان پژمرده میشود
چه حالی دارد؟
نه ،نه ، نه
هرگز نمی دانی
تابحال
در کوچه های شهر گم شده ای؟
چشم باز کنی
سر از کوچه ای در بیاوری که
روزی در آن
معشوقه ات را بوسیده ای
آهسته باران بگیرد
حضور غائبش را
احساس کنی
بخواهی در آغوشش بگیری
و او آنقدر دور شده باشد که
هر چه صدایش کنی
نشنود؟
نه ، عزیز من
تو از رنج عشق هیچ نمی دانی
من ، نه شاهزاده رویا هستم
و نه اسب سفیدی دارم
تنها شاعری هستم که
تو را به وسعت کلمه عشق
در آواز چکاوک ها
دوست دارم
حالا که رازم را به تو گفته ام
دلت می آید نیایی ؟


((محمد شیرین زاده))

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.