به من وعده‌ی دیداری بده

دکمه‌های پیراهنم
خواب انگشتان تو را می‌بینند
و کفش‌هایم می‌سوزند
در آرزوی پابه پایی با کفش‌های تو!

شالِ من
نمی‌تواند خاطره‌ی شانه‌هایت را از خاطر ببرد،
شلوارم دنبال می‌کند مرا در خانه
و می‌خواهد دوباره
او را به قدم زدن در کنار تو ببرم...
پس چگونه انتظار داری از تو نخواهم
به من وعده‌ی دیداری بدهی؟

"یغما گلرویی"

در غیاب تو ترانه های تکان دهنده نوشتم،

در غیاب تو ترانه های تکان دهنده نوشتم،

به تماشاى کشورهای جهان رفتم،

خانه خریدم

مردِ خانه شدم

اما هنوز جای تو در تک تک دقیقه ها خالی ست،

شعرها برای زیبا شدن به تکه ای از تو محتاجند

و نوشتن پلی ست که مرا به تو می رساند...

 

چه کسی باور می کرد در نبود تو تقویم ها ورق بخورند

و من هر سال شمع های تولدم را فوت کنم

بی آن که صدای کف زدنت در گوشم بپیچد؟

 

دیگر احتمال بازگشتن تو لطیفه ای ست

که دوستان قدیمی مرا با آن دست می اندازند

و آن قدر در خلأ غیبتت مرده ام

که هیچ زنگ تلفنی مرا از جا نمی پراند !

 

"یغما گلرویی"