تا جان گیرم من بی دل و جان بغلم کن

تا جان گیرم من بی دل و جان بغلم کن
تا حال گیرم من افسرده روان بغلم کن
شکسته فرتوت شده این من بی تو
تا باز گردم من به آن زمان بغلم کن
خزان زده به سال و ماه جان من
رسیده سرما به مغز استخوان بغلم کن
من محتاج نگاه گرم و قهوه ای تو ام
وامگذار مرا به بخت این وآن بغلم کن
جز تو نیست یار مرا در بر کنار
لولی شوخ و شیرین لبان بغلم کن
گویند که وفا نیست به رسم مه رویان
تو ای زیبا تر از هر زیبای جهان بغلم کن
تو بشکن عهد این رسم دل شکستن را

نشکن دل این عاشق جوان بغلم کن
کمال است این عشق به جان من افتاده
تا جان گیرم من بی دل و جان بغلم کن

کمال بلوچ

شبانگاه در آن دم که بر می آید ماه

شبانگاه
در آن دم که بر می آید ماه
مشتی از خود راضی نا سر به راه
همچون مگسان دور شیرینی
که هر جا غذا باشد می بینی
با چاپلوسی و چرب زبانی
می ستایند آن ماه اسمانی
من در آن دم
یاد تو را زنده کنم


کمال بلوچ

کمالم و جمالم بد نیست

کمالم و جمالم بد نیست
عاشق میشوی مرا
چون صورتم سیرتی دارم
قطره ذوق
دای به وسعت دریا
سودای تو بسر دارم و
راهی پر خطر در پیش
میدانم
خواستنت سخت است و بخت
اگر یار باشد
عاشق میشوی مرا


کمال بلوچ