فقط یک شب

فقط یک شب
میهمان خانه ی ما بودی
مدت ها ست
که رختخواب ها
دل سپرده اند
به حکایت های بالشی
که آن شب
زیر سر گذاشتی

هوشنگ_رئوف

رنگی به رخ ندارد بهار

رنگی به رخ ندارد بهار
و حرفی از میوه
نجوای روشنی
مثل گل واژه های پیراهن آت
نشکفته است
روی بی زبانی شاخه ها
نگذار
از کنار درختان
لال بگذرد این جوی
حالا که سبز پوشیده ای
چرخی بزن باغ را
با چترباز گل...

هوشنگ_رئوف

از حالا بند رخت می بندد

از حالا بند
رخت می بندد
تا حیات باد
« از نمی » که « شب می نشاند »
بر تن آت
فردا روز خوش خوشان آفتاب است
با گل های پیراهن آت ..

هوشنگ_رئوف

قساوت دست است و

قساوت دست است و
بی زبانی سنگ
که نارس می افتند بر خاک
میوه های کناره ی پرچین
از درخت هایی
که گردن می کشند
بر کوچه باغ ...


هوشنگ_رئوف