بنویس: برف

بنویس:
برف
شاید زمستان یادش بیاید.
مثل آن روزها
که دفترها کاهى بود
مى‌نوشتیم:
بابا
مى‌آمد
مى‌نوشتیم:
نان
مى‌داد
مى‌نوشتیم:
باران
مى‌بارید...


هنگامه_درخشان

در انتظار بهار باش

در انتظار بهار باش
شکوفه اى ،
مرا به تو خواهد رساند...


هنگامه_درخشان

باید همین امروز جمعه را بردارم

باید همین امروز
جمعه را بردارم
با خودم ببرم
کنار همان روزی بگذارم
که تو می‌‌آیی.
..

هنگامه درخشان

به‌نامِ وطن...

سالها بعد
بدنبال تپه‌ای بگرد
که یک‌شبه‌ قبرستان شد:
تکه‌ای قلب نیم‌سوخته
انگشت‌های بریده
چند ساق پا را
یکجا جمع کرده‌اند
با سنگی که برآن
نامی نوشته ‌نیست:
بی‌وارث...
مانده روی دستِ خاکی
به‌نامِ وطن...

هنگامه درخشان

کسى که نیست

کسى که نیست
درست مثلِ
کسى که هست
همیشه،
با من است...

برف به برف حرف...

برف به برف
حرف...
سرما‌به سرما
حدیث...
در گلوی باغچه نشسته است
کوکوی پیر
پشت پنجره می‌خواند

تنها یک زمستان مانده تا بهار

هنگامه درخشان

باد صدای باران دارد

باد صدای باران دارد
باران صدای دریا
دریا صدای ساحل
ساحل صدا...
صدا ندارد
مثل من که اینجا نشسته‌ام
ساکت
بی‌صدا
به دریا فکر می‌کنم
به باران که نمی‌بارد
و به باد که دارد
تمام هذیان‌های مرا
می‌برد....

هنگامه درخشان