نمیتوان به تو شرح بلای هجران کرد

نمیتوان به تو شرح بلای هجران کرد
فتاده ام به بلایی که شرح نتوان کرد..

"هلالی" از دل مجروح من چه میپرسی؟
خرابه ای که تو دیدی، فراق ویران کرد


هلالی جغتایی

می‌روم بر سر راهش به امید نظری

می‌روم بر سر راهش به امید نظری
آه اگر بگذرد آن شوخ و نگاهی نکند...

هلالی_جغتایی

هر شبى گویم که فردا ترک این سودا کنم

هر شبى گویم که فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم

چون مرا سودایت از روز نخستین در سر است
پس همان بهتر که آخر سر در این سودا کنم

اى خوشا کز بى‏خودیها سر نهم بر پاى او
بعد از آن از شرم نتوانم که سر بالا کنم

اى که مى‏گویى دلِ گمگشته خود را بجوى
من که خود گم گشته‏ام او را کجا پیدا کنم

عاشق مستم هلالى مجلس رندان کجاست
تا دل و جان را فداى ساقى زیبا کنم


هلالی جغتایی

گفتم: بدور عشق تو سازم سرای عیش

گفتم: بدور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای، که داشتم، آن هم خراب شد

هلالی_جغتایی

ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را

ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را
دشمن جانی و از جان دوست‌تر دارم تو را

هلالی جغتایی

می روم بر سر راهش به امید نظری

می روم بر سر راهش به امید نظری
آه اگر بگذرد از آن شوخ و نگاهی نکند

در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو

در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو
آری، چو جانی و کس از جان گذر ندارد

هلالی جغتایی

یار آنجا و من این جا ، وه ! چه باشد گر فلک

یار آنجا و من این جا ، وه ! چه باشد گر فلک
یار را این جا رساند ، یا برد آنجا مرا ...

[ هلالی جغتایی ]

زاهد، بکنج صومعه می نوش و مست باش


زاهد، بکنج صومعه می نوش و مست باش

یعنی که دوزخی شدی، آتش پرست باش

ای سرو، اعتدال قدش نیست چون ترا

خواهی بلند جلوه نما، خواه پست باش

در خون نشسته ایم، بخون ریز بر مخیز

بنشین دمی و همدم اهل نشست باش

ای دل، سری ز عالم آزادگی برآر

یعنی بقید عشق کسی پای بست باش

مگشا زبان طعنه، هلالی، بعیب کس

ما را چه کار؟ گو: دگری هر چه هست باش!