زمان گویایِ تاریخ جویایِ آینده ست

زمان
گویایِ تاریخ
جویایِ آینده ست
به تعبیری
جوینده
همیشه یابنده ست


مهین بزرگپور سوادجانی

به شب منگر

به شب منگر
که دنیا را سیاه بینی
به آب بنگر
که خورشیدش را ماه بینی
اگر دوری از آیینه
به ماه بنگر
که یوسف را درونِ
ماهِ چاه بینی


مهین بزرگپور سوادجانی

صبح که خورشید میاد از خاورِ دور

صبح که خورشید میاد از خاورِ دور
باز میشن پنجره ها بسوی نور
زندگی جاری میشه تو لحظه ها
آدما چَت میکنن با آدما
پازلِ زندگی رو پُر میکنن
از خدای خود تشکر میکنن
صبح که خورشید میاد از خاور دور
باز میشن پنجره ها به سوی نور
منم آفتاب میگیرم تو رخت خواب
بعدشم شیرجه میرم تو وانِ آب
پامیشم کتری میذارم رو اجاق
تا چایی درست کنم با نونِ داغ
با پنیر و سبزی و قندِ ریواس
بخورم صبحونمو توی تراس
تا غروب کارامو تقسیم میکنم
با نموداری که ترسیم میکنم
تا غروب که نبض خورشید میزنه
دل من به شادیاش سر بزنه
شب میخوابم به امیدِ روزِ بور
نه طلوعی که غروب میره تو گور

مهین بزرگپور سوادجانی

ای تمنای وصال

ای تمنای وصال
ای شهیدِ بی مثال
نه درختی نه نهال
نه یه فصلی تویِ سال
تو تمامی و کمال
به بلندایِ خصال
تو در اندیشه یِ حال
یه جوابی نه سوال
تو که هستی بی خیال
همه هیچند واسه من

مهین بزرگپور سوادجانی

عشقِ حقیقی خداییه

عشقِ حقیقی خداییه
عشقِ مجازی تباهییه
زاهدِ عاشق تو بارِ عشق
مستِ شرابِ الهییه
عشقِ سمایی حقیقییه
عشقِ زمینی مجازییه
عاشقِ عشقِ حقیقی ام
دافعِ عشقِ مجازی ام

مهین بزرگپورسوادجانی