گاهی فکر می کنم

گاهی فکر می کنم
از بس بی تو با تو زندگی کرده ام
از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام و
گیس هایت را در هم بافته ام
از بس فقط و فقط در رویا
چشمهایت را نوشیده ام و مست
شهر تنت را دوره کرده ام که دیگر
حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر نگرد
من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با آمدنت خودت را در من ویران نکن
بگذار تنها با خیالت زندگی کنم


مصطفی زاهدی

به من هرگز نگو دوستت دارم

به من هرگز نگو دوستت دارم
گوشم از تکرارِ لفظِ این نخ نماترین جمله ی تاریخ پر است
چشمهایت به تنهایی
برای گفتنِ تمام آنچه در قلب توست کافیست

در چشمهای تو فریادیست
آن هنگام که " دوستت دارم " را با بغضی بی اختیار
در برابرم معنا می کنی
دوستت دارم را نگو
با سکوتِ معصومانه ی نگاهت ، فریاد کن
چشمها دروغ نمی گویند

مصطفی زاهدی

کاش

امشب برای اولین بار نمی دانم
کدام یک بهتر است
بینایی یا نابینایی ؟
فهمیدن یا نفهمیدن ؟
امشب نمی دانم برای کدام یکیمان سختتر است
تویی که یک عمر برایم
همچون بُتی بودی و
به حادثه ای در من
در هم شکستی
یا منی که یک عمر پرستیدمت و
به حادثه ای تمام رویاهایم پرپر شد ؟
کاش کور بودم
کاش نمی فهمیدم

روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود

روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
ترانه ای که عاشقان در گوش هم زمزمه می کنند و
از فرط عشق و به شکرانه ی آن
در آغوش هم اشک خواهند ریخت و
همدیگر را تنگ تر به بر خواهند کشید

روزی که دیگر با شنیدنش
هیچ کس به هیچ چیزی جز دوست داشتن نمی اندیشد
ترانه ای که سخت ترین انسان‌ها را
به نرم‌خوترین موجوداتی بدل می کند
که غیر از عشق رویایی در سر ندارند

ترانه ای خواهم نوشت
ترانه ای که طعم آغوشش هوسناک نیست
ترانه ای که کوچه های شهر را
از عطر خود لبریز خواهد کرد
و کودکان با زمزمه اش
عشق ورزیدن را تمرین می کنند

روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
روزی که برای آن
هیچ کس نام مرا جستجو نخواهد کرد
همه پیِ تو می گردند
پی ِتو
که تنها دلیل سرودن عاشقانه ترین ترانه ی تاریخی!
"مصطفی زاهدی"

پیش از تو

پیش از تو
همه را با معیارهایم می سنجیدم
بعد از تو
همه را با تو می سنجم

حتی معیارهایم را


مصطفی زاهدی

بعد از من

بعد از من
هر کسی که به تو می رسید
در موج موهایت غرق می شد
و من این طرف
بعد از تو
دستم به هیچ کاری نمی رفت
دل من دریا بود اما
تو آنقدر ناگهان رفتی
که من
دست هایم را لای موهایت
جا گذاشتم...!


"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست‌هایش بوی نرگس می داد

زیبایی تو

در لحظه ای حبس می کنم و
به دیوار می آویزم!
بافه ای از گیسوانت
از قاب بیرون می ریزد!
دوباره می فهمم
نه در عکس
نه در نگاه
نه در روسری
و نه در واژه های این شعر
زیبایی تو
در هیچ قابی
محصور شدنی نیست!

"مصطفی زاهدی"