خاکستری خاکستری خاکستری

خاکستری خاکستری خاکستری
صبح ، مه ، باران
ابر ، نگاه ، خاطره
در من ترانه ای نبود تو خواندی
در من آینه ای نبود تو دیدی
ریشه ای بودم در خوابِ خاک های متبرک
بی باران در نگاه تو سبز شدم
برقی از چشمانت برخاست
نگاهم بارانی شد
گونه هایت خیس باران
چشمهایت آفتابی
گرگ ها میزایند بره ها را دریابیم
تو با چشمانت مرا بنواز
چوب دست چوپانی ام سلاحی کارگر خواهد شد
بعد از جنگ با چوب دستم
انجیر های تازه را برای تو خواهم چید
با تو خواهم ماند
با تو خواهم خواند
و تورا در بهت آفتابی ات خواهم بوسید
اگر ابرها بگذارند

وقتی دلتنگم به تو می اندیشم

وقتی دلتنگم
به تو می اندیشم
یاد تو مربعی‌است محو و لرزان
در زمینه خاکستری روشن
در این مربع‌ها
من با به هم زدن پلک‌هایم
گذشته را نقاشی می‌کنم
بین من و تو
غبار و دیوار است
به سحر این مربع‌ها
من از دیوارها می‌گذرم
در رسیدن به تو
تنها راه،گذشتن است
باید چراغ رنگ به دست بگیرم
و در خاکستری‌هایم
به دنبال تو بگردم
ای کاش ای کاش
می‌توانستم یک قطره بیشتر
با سرخ نقاشی کنم

محمدابراهیم جعفری

و تو را در بهت آفتابیت خواهم بوسید

و تو را در بهت آفتابیت خواهم بوسید
اگر ابرها بگذارند ..

"محمدابراهیم جعفری"

برخیزم کبوترانم را رها کنم

برخیزم
کبوترانم را رها کنم

نداشتن
تنها راه از دست ندادن است...

گفتم تو را دوست می دارم ،

گفتم تو را دوست می دارم ،
صدای مرا نقاش کن.
دلتنگ توام ،
اندوه مرا نقاشی کن .
به تو می اندیشم ، در غم دیگران ،
پندار مرا نقاشی کن .
گفتی در خلایی که هوا نیست ،
نه من تو را می خوانم نه تو مرا می شنوی .
برایم چراغی بیاور ، بی نور چگونه نقاشی کنم …

امشب

امشب
صدای کبوترانم را نقاشی کردم
در دیوارهای تو به تو، سایه‌ ی تو را شناختم
من آواز خواندم
من با دو تار پیری آواز خواندم و خط‌های آبی رنگ صدای زنی که دوستش دارم آواز خسته مرا رنگی کرد
من و تو آواز خواندیم تا نفس مهتاب خاکستری شد
در نقاشی هایم صدای تو را دیدم
تمام شب مهتاب در مربع خنده های تو کودکیم را نقاشی میکرد
کاش باران ببارد
کاش باران ببارد
بوی کاهگل آواز پرنده را پررنگ تر میکند...